لطیفه و اس ام اس - روانشناسی آوا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو دعوى خلاف هم نیست جز که یکى را روى در گمراهى است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 
طبس مسینا ، سیل ، مقالات کامپیوتری ، ویندوز ، قیصر امین پور ، عشق ، عکس ، فوتسال ، فرش ، مادرزن ، شعر ، شهادت ، بیرجند ، آرمیون ، ترجمه ، ترجمه انگلیسی ، ترجمه فارسی ، تغذیه ، تلاشگران ، چشم ، چله ، حاج علی جان ، حاملگی ، حجاج ، خانوار ، خداوند ، خط ، خوسف ، داماد ، داور ، دختر ، درمان علایم ، درمیان ، دستگاه قضایی ، دکتر شریعتی ، دلتنگی ، دیر شکوفایی زبان ، ذهن ، رشد ، رمضان ، روانگردان ، ریه ، زارع ، زخم زبان ، زعفران ، زمستان ، سالن ورزشی وحدت طبس مسینا ، سرطان ، سرطان بینی ، سن ازدواج ، سنتوری ، سولفور ، سیر ، سیگار ، آسیاب جان محمد ، آل عمران ، آلعمران ، آمار ، آنفولانزای پرندگان ، آیدی ، اختلال یادگیری ، اختلالات زبانی ، ازدواج ، ازدواج هوشیارانه ، اس ام اس ، اس ام اس با ترجمه ، استقلال ، اسکرین سیور ، اسلام ، اصغری ، اطلاع رسانی ، انتخابات ریاست جمهوری ، اوتیسم ، ایرانیان باستان ، باران ، باطری ، بهار ، بیجار ، بیش فعالی ، بیماری ، پارکینسون ، پدر ، پرستش ، پسر ، پویا ، پیتزا ، پیتزاء سبزیجات ، پیتزای سبزی ، پیروزی ، تاریحچه فرش ایران ، تالاسمی ، تخریب ، شهر طبس مسینا ، طاووس ، طبیعت ، عارفانه ، عزت ، عشایر ، مجلس ، فرماندار ، قالیچه ، قرآن کریم ، قضاوت ، قلب ، عناب ، عید قربان ، فارسی کردن اعداد در ورد ، فاطمه نظری ، فجر ، عشقی نژاد ، عصب شناختی ، 13 آبان ، Truth حقیقت Trust اعتماد Trash آشغال Thrush برفک دهان ، آبی آرام ، کارت گرافیک ، کامژیوتر ، کردستان ، کشیدن حروف ، کلیه ، کوچ ، کوچه های خراسان ، کودکان عقب مانده ذهنی ، گاز ، گزیک ، گفتگو با خدا ، گل کلم ، گلبولهای قرمز ، گلدون ، گلو ، گیاه ، لب تاب ، لوزالمعده ، یلدا ، یونانی ، مقدسات ، مهارتهای ادراکی در کودکان ، موسیقی درمانی ، میخ ، میرمحرابی ، ناحیه حرکتی تکلم : یا برکا ، نارساخوانی ، نقاشی ، نوروپسیکولوژی ، نوروز ، هفته های اول بارداری ، هنر درمانی ، وحدت ، وحید شمسایی ، وقت زیارت ، ویتامینها ، ویرانی ،

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :52
بازدید دیروز :61
کل بازدید :709242
تعداد کل یاداشته ها : 1346
103/1/10
12:28 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
سلمان هدایت[300]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

میدونی صفای ما پا برهنه ها چیه؟ اینکه ریگی به کفشمون نیست


  
  

میخ نگاهت لاستیک دلم راپنچرکرد


  
  

 میگن تنها چیزی که عادلانه تقسیم شده، عقله.چون کسی نمیگه عقل من کمه!


  
  

میگن خدابه اندازه دل ادمابهشون میده مگه دل من چقدربزرگه که خدا دوستی مثل تو بهم داد


  
  

من از یاد عزیزانم دمی غافل نمیمانم نمیدانم عزیزانم زمن یادی کنند یا نه


  
  

دانشمندان معتقدند مصرف این خوردنی‌ها مانند معجزه‌ای برای حفظ جوانی و طول عمر عمل می‌کند.
شکلات سیاه: تحقیقات نشان داده است که کاکائو عملکرد رگ‌های خونی را تسهیل کرده و ضمن سالم نگهداشتن قلب از بیماری‌هایی نظیر دیابت نوع دوم، فشار خون و بیماری‌های کلیوی پیشگیری می‌کند.
تمشک سیاه: آنتی‌اکسیدانت‌های موجود در این میوه نه تنها خاصیت ضد سرطانی دارند،بلکه از تخریب سلول‌ها بر اثر آزاد شدن رادیکال های آزاد جلوگیری می‌کنند و به این ترتیب موجب افزایش طول عمر می‌شوند.
ماهی: ماهی دوست قلب است. مصرف ماهی مانع افزایش کلسترول خون و بیماری‌های قلبی می‌شود.
آجیل: آجیل منبع خوبی از چربی‌های غیر اشباع،ویتامین،مواد معدنی و آنتی اکسیدانت است و مصرف روزانه و متعادل آن برای بدن مفید خواهد بود.
روغن زیتون: کشور‌هایی که سرانه مصرف روغن زیتون در آنها بالاتر است به همان نسبت آمار پایین‌تری از مرگ و میر بر اثر بیماری‌های قلبی و سرطان دارند.از سویی دیگر روغن زیتون با بیماری‌های مربوط به کهولت سن مبارزه می‌کند.
ماست: کلسیم موجود در ماست از پوکی استخوان جلوگیری می‌کند.همچنین باکتری‌های مفیدی در ماست وجود دارد که برای سلامتی بدن سودمند است. از سایت مبین


  
  

در زمستان سالی که به خاطر سرمای بی‌سابقه و بارش برف گاه و بی‌گاهش، خوشبخت‌ترین مردم روی زمین بودیم؛ مجبور بودم سه روز در هفته به دندانپزشکی بروم، روی تخت سفید اهرم‌‌دار دراز بکشم و هفته‌ای سه روز دهانم را تا جایی که می‌توانستم باز کنم و دندان‌های خراب و حلق سیاه و زبان پُر زخم و تاولم را نشان دکتری بدهم که هیچ کدام از این‌ها برایش اهمیتی نداشت و حالش را به‌هم نمی‌زد.

حقیقت این بود که بیش از دو سال از خرابی دندان‌هایم و به دنبال آن درد استخوان شکنی که بعضی شب‌ها تا نزدیک صبح خواب را از من می‌ربود، آزار می‌دیدم. اما هر بار بهانه‌ای می‌آوردم. فکر می‌کردم روزی که روی تختِ سفید دندانپزشکی دراز می‌کشم، دست کم از درد گلو خلاص شده‌ام و خیالم راحت است که درد مزمنی که در دهانم می‌پیچد فقط به خاطر دندان‌هایم است و حالا پیش کسی آمده‌ام که با کمی زحمت می‌تواند دردم را درمان کند. اما آن روز صبح فقط به اندازه یک لحظه چشم‌هایم را از روی پاهایم برداشتم و سوراخ سفیدی را دیدم که میان ابرها درست شده بود و خورشید از همان یک سوراخ می‌تابید روی خیابان و ماشین‌ها نورش را برمی‌گرداندند به ساختمان‌های روبرو و ساختمان‌ها چنان نور را پخش می‌کردند که انگار آسمان باز شده است و ابری در کار نیست. همان یک لحظه کافی بود که با دندان‌هایم روی یخ زیر پایم فرود بیایم. تنهایی، پس از گرفتار شدن به دردی که جراحتی باعث آن شده است دردناک‌تر است. باید خودت دست‌هایت را بالا بیاوری و روی دهانت بگذاری. خودت حواست را جمع کنی و دنبال دندان‌های نازنینت بگردی و خودت آرام از میان خونی که قورتش می‌دهی و ته زبانت را شور می‌کند بگویی بدبخت شدم. می‌خواستم بمیرم. می‌گفتم مگر مرگ دردناک‌تر از این است؟ مگر وقتی آدم جان می‌دهد به دردی بیشتر از این دچار می‌شود؟ دندان دوم را که پیدا نکردم و مطمئن شدم که اگر ساعت‌ها هم بگردم نمی‌توانم آن را میان ذره‌های کوچک یخ پیدا کنم، نا‌امید شدم و همان‌جا از روی درد یا بدبختی‌ای که روحم را می‌خورد، روی یخ‌ها دراز کشیدم و سعی کردم با دماغم نفس بکشم و دهانم را بسته نگه دارم. مردی که از آن طرف خیابان من را زیر نظر داشت و چند بار خواست که به دادم برسد، سرانجام از خیابان رد شد و فقط یادم می‌آید که لحظه‌ای صدایش را شنیدم و بعد انگار خوابم برد. مطمئنم با صدایی که نشان می‌داد دلش تا انتهای روده‌اش سوخته است، گفت: «آقا جان با خودت چی کار کردی؟!»

روی تخت دراز می‌کشیدم و منتظر می‌ماندم دستیار دکتر که منشی او هم بود تلفن را بردارد و دکتر را از جایی که نمی‌دانستم کجاست و برای چه کاری می‌رود صدا بزند. بعد او به طرف من می‌آمد، کیسه بی رنگی را دور گردن من گره می‌زد و دنباله آن را روی سینه و دست‌هایم آویزان می‌کرد. من هر بار، در فاصله‌ای که دکتر بیاید و سرم را به طرف او بچرخانم و سلام کنم، به لحظه افتادنم روی یخ‌ها فکر می‌کردم. باز شدن حفره‌ای میان ابرها و تابیده شدن نوری زرد از میان آن چطور توانسته بود پاهای من را آن‌قدر ضعیف کند و با وجود کفش مناسبی که پوشیده بودم من را روی یخ‌ها بیاندازد؟! هنوز لحظه کوتاهی را که روی هوا معلق بودم یادم مانده. چقدر عجیب است این لحظه. می‌دانی اتفاق بدی برایت افتاده است و هیچ کاری نمی‌توانی بکنی جز اینکه منتظر بمانی بلایی که به سرت آمده کامل شود و بعد به دنبال چاره‌ای بگردی. مثل سوار شدن روی آبشار تندی می‌ماند که وقتی گوشه‌ای ایستاده بودی و نگاهش می‌کردی نمی‌دانستی چقدر می‌تواند خطرناک باشد. از بالای آبشار تا پائین آن چند ثانیه کوتاه راه است و میان راه کاری نمی‌شود کرد. (مگر چند بار آبشاری به آن بلندی را از نزدیک دیده‌ام و روی آن سوار شده‌ام؟) به گمانم بیشتر شبیه این است که روزی بی آنکه فهمیده باشی، ماشینی با سرعت به کمرت زده باشد و اکنون روی هوایی و لحظه‌ای دیگر روی زمین. من اگر تصادف کرده بودم، اگر روی هوا مانده بودم و با چشم‌هایم به شیشه ماشین نزدیک می‌شدم به چه چیزی نگاه می‌کردم؟ به چشم‌های راننده؟ که شاید زن سی ساله‌ای باشد با روسری قرمز و موهای قهوه‌ای و دهانی باز و صورتی که هنوز حالت پشیمانی به خود نگرفته است، یا به چشم‌های بچه چند ماهه‌اش که روی صندلی کناری نشسته است و جغجغه غول‌آسایی را می‌بیند که روی سقف ماشین پرت می‌شود.

بعد از آن روز همیشه احساس می‌کردم در فاصله هر قدمی که روی زمین برمی‌دارم دچار بلایی دردناک می‌شوم. از آن روز به بعد هر قدم برایم مثل پَر زدن توی آسمان است. مثل سوار شدن روی اولین موج‌های همان آبشار بلند است. سوار تاکسی که می‌شوم گمان می‌کنم که مردی با یک پتک سنگی روی صندلی عقب نشسته است و به محض بستن در، آن را روی دندان‌هایم فرود می‌آورد. توی آسانسور هر بار در خیالم برق می‌رود و من که همان لحظه می‌فهمم تلفنم را جایی جا گذاشته‌ام، همان‌جا می‌مانم تا خفه شوم. موقع روشن کردن تلویزیون برق می‌گیردم. کاسه دستشوئی به طبقه پائین فرو می‌رود و تا زمانی که کسی از خانه خودمان برایم شورت بیاورد، در‌ دستشوئی را به روی صاحب‌خانه باز نمی‌کنم.

جلسه هشتم، یعنی زمانی که دکتر دندان‌های تازه‌ام را در دهانم فرو کرده بود و نوبت به دندان‌های خراب و لثه کبودم رسیده بود، منشی بی‌آنکه پیش از آن یک کلمه حرفی با هم زده باشیم از من خواست زیپ کیفش را که بی دلیل گیر کرده بود باز کنم. در زمانی که گاهی زور می‌زدم و گاهی سعی می‌کردم از راهی منطقی در کیف را باز کنم او چند بار به من گفت که مواظب باشم کیفش را خراب نکنم. «اگه الآن درش باز نشه بهتر از اینه که زیپش پاره بشه.»

در کیف را باز کردم ـ زیپ هم خراب نشد. پارچه نازک قرمز رنگی میان دندانه‌های زیپ گیر کرده بود؛ شبیه حریر نازکی که با آن مو را می‌بندند. در کیف که باز شد یادم است لحظه‌ای از تعجب دسته‌های آن را در دست‌هایم گرفته بودم و به محتویات کیف زُل زده بودم. نفهمیده بودم کدام روش باعث باز شدن کیف شده بود. منشی کیف را از من قاپید؛ طوری که انگار شیشه عمرش را می‌قاپد.

از جلسه نهم به هم لبخند می‌زدیم؛ طوری که نشان دهیم یادمان مانده روزی کیفی بوده است که درش باز نمی‌شده و حریری قرمز رنگ میان زیپش گیر کرده بوده و ... اما در تمام جلسات بعد از آن روز که روی تخت دراز می‌کشیدم گاهی فکرهایی در سرم می‌آمد که اصلاً خوشایند نبودند. فکر می‌کردم شاید دستیار دکتر به خاطر آنکه می‌دانسته عملیاتی که آن جلسه باید در دهان من صورت بگیرد کمی دردناک است و من به دلیل اینکه تا به حال دندان نکشیدم ممکن است مضطرب شده باشم، سعی کرده با حقه کوچکی مثل باز نشدن زیپ کیفش حواس من را پرت کند و تا آمدن دکتر من را آرام بکند. از آن جلسه به بعد همیشه در آینه اتاق انتظار مطب نگاهی به خودم می‌انداختم و وقتی می‌دیدم رنگ صورتم به سفیدی می‌زند تقریباً مطمئن می‌شدم که آن روز گول خورده‌ام. شاید به این دلیل او به سرعت کیفش را از من قاپید که من فرصت نداشته باشم متوجه شوم که زیپ گیر کوچکی داشته است و می‌شده آن را با تکانی باز کرد.

در یکی از همان روزهای سرمای بی‌سابقه، روی برف‌هایی که تازه باریده بود چند تخم مرغ شکسته را دیدم که شانه تخم مرغی کنارشان نبود. این منظره یقیناً نشان می‌داد که مرد یا زنی لحظاتی پیش زمین خورده و هر چه در دست‌هایش بوده به هوا پرت کرده است. اما زیر پایش هیچ یخی نبود که او آن را ندیده باشد. برف‌ها هم به هم نریخته و سیاه نشده بودند. چند متر جلوتر، نزدیک در خانه خودمان روی یخی که ده سانتی‌متری عمق داشت و نیمی از پیاده رو را پوشانده بود؛ زرده تخم مرغ گرد و تمیزی افتاده بود و کنارش چند جای کفش ردِ سیاهی باقی گذاشته بود. یعنی آن آدم یکی از تخم مرغ‌ها را نجات داده بوده و دوباره آنجا زمین خورده؟ پیاده‌رو مثل آسمان سفیدی شده بود که زرده تخم مرغ خورشیدش بود و جای کفش‌ها لکه‌های سیاه ابرهایی بودند که باد محوشان می‌کرد.

به خانه می‌آمدم تا مسواک بزنم و بعد به دندانپزشکی بروم. با وجود آنکه آن زمستان بیست و شش سالم بود و چند سالی می‌شد که دیگر به دانشگاه نمی‌رفتم، کار ثابتی نداشتم و طبیعتاً پولی درنمی‌آوردم. مادرم شال سیاهی دور سرش می‌پیچاند، دستش را دور بازوی من حلقه می‌کرد و با هم به دندانپزشکی می‌رفتیم. از جلسه چهارم دکتر فهمیده بود که درباره هزینه‌ای که درست کردن هر کدام از دندان‌هایم دارد نباید چیزی به من بگوید و خودش از اتاق بیرون می‌رفت و با مادرم حرف می‌زد و حتی چیزی از توافقشان به من نمی‌گفت. من نمی‌دانستم که حالا دندانی را می‌کشد یا پُر می‌کند. دهانم را باز می‌کردم و او میله پر سر و صدایی را روی دندان‌هایم می‌کشید.

از خانه که آمدیم بیرون زرده تخم مرغ سر جایش نبود. خیلی ناراحت کننده است وقتی منظره عجیبی را می‌بینی و از اینکه چیزی را پیدا کرده‌ای که معمولی نبوده است خوشحال می‌شوی و لحظه‌ای بعد دیگر آن را نمی‌بینی. فکر می‌کنی که خیال کرده‌ای و آن چیز اصلاً هیچ وقت نبوده است. آن تخم مرغ طبیعتاً دیگر به درد صاحبش نمی‌خورد و رفته‌گرها چند روز بود که از اتاقک هایشان بیرون نیامده بودند. شاید گربه‌ای، سگی یا کلاغی آن را بلعیده باشد. از کوچه که پائین می‌آمدیم کمی لیز خوردیم. چند لحظه بعد زن میان‌سالی درست همان‌جایی که ما لیز خورده بودیم، با آرنجش روی زمین فرود آمد و کیفش را زیر یکی از ماشین‌ها انداخت. مادرم روی یخ‌ها لیز می‌خورد و به طرف زن که روی زمین دراز کشیده بود می‌دوید و می‌گفت‌: « چی کار کردی با خودت خانم جان؟! » زن گردنش را بلند کرد و شنیدم که با بغض گفت: «بدبخت شدم.»

زن در کوچه خودمان زندگی می‌کرد اما نمی‌شناختیمش. دست راستش شکسته بود. زن‌ بی نوا می‌خواسته به آرایشگاه برود و به قول خودش دستی به ابروهایش بکشد و بعد کمی پیاده روی کند و باقی وقتش را جلوی مدرسه دخترش بماند تا مدرسه تعطیل شود. مادرم داوطلبانه فرشته نجات زن شد. من را به وسط خیابان فرستاد که داد و فریاد کنم و ماشینی بگیرم. با زن به بیمارستان رفتیم، پول‌هایمان را روی هم گذاشتیم و دستش را گچ گرفتیم. بعد آنها به مدرسه دختر رفتند و من به تنهایی به دندانپزشکی رفتم و چون وقتم گذشته بود یک ساعت منتظر ماندم. به خانه که برگشتم دیدم مادرم ،زن و دختر کوچکش را به خانه آورده است. دختر روی میز آشپزخانه نشسته بود و خیاری را ناشیانه پوست می‌کند و آنها کنار هم روی مبل دراز کشیده بودند و پاتیناژ نگاه می‌کردند. دخترک ظریفی با موهای طلائی و لباس آبی دور بازوها و میان پاهای مرد سیاه‌پوش و قوی هیکلی می‌پیچید و لیز می‌خورد. گاهی مرد او را به هوا پرت می‌کرد و درست به موقع می‌گرفتش و دوباره دور خود می‌چرخاندش. بعد دست‌های هم را می‌گرفتند و مثل شناگری که آب را کنار می‌زند و به سرعت جلو می‌آید، یخ را می‌شکافتند و لیز می‌خوردند. من تا موقع اعلام امتیازی که داوران به آنها می‌دادند جلوی تلویزیون ماندم. آنها کنار هم جلوی عکس بزرگی که به دیوار چسبانده بودند و زنی را نشان می‌داد که روی قله پُر برفی ایستاده است و دندان‌هایش پس از جویدن آدامسی که حالا جعبه آن را به طرف دوربین گرفته بود، مثل همان برف اطرافش سفید شده بود، نشسته بودند و نفس نفس می‌زدند. مرد گاهی دستش را دور کمر زن می‌پیچید و گونه او را می‌بوسید و زن هر چند لحظه برای دوربین دست تکان می‌داد و چشمک می‌زد. درست پس از اعلام نتایج دختر بوسه‌ای با دستانش به طرف دوربین فرستاد و با انگلیسی بدی گفت‌: to the all viewers at home. بعد همه ما لبخند زدیم. من که می‌خواستم مزه‌ای بریزم گفتم که آیا با وجود تحریم‌های تازه بوسه او شامل ایرانی‌ها هم می‌شود؟ مادرم و زن غریبه نکته سنجی ظریف من را چندان درک نکردند اما لبخند زدند. زن و مرد اهل جمهوری چک بودند.

جلسه دوازدهم جلسه پر درد و رنجی بود. ای کاش برای جرم گیری هم آمپولی به لثه‌های آدم فرو می‌کردند تا فقط صدای گوش خراش دستگاه جرم گیری بماند برای تحمل کردن. دندان‌هایم به اندازه درون کتری کهنه پیرزنی مهمان دوست جرم داشت. آنقدر که لوله‌ای که درون دهان می‌گذارند تا بزاق دهان را جذب کند و مانع قورت دادن آب شود، یک بار از جرم پر شد و دکتر مجبور شد آن را عوض کند. دستیار یک گوشه نشسته بود و تقریباً آن روز دست به سیاه و سفید نزد. فقط گاهی بلند می‌شد و نگاهی به دهان من و دست‌های دکتر که در آن فرو رفته بود می‌انداخت و دوباره سر جایش می‌نشست. این منشی‌ها دنیای غریبی دارند. فکر می‌کنند ملکه پادشاه خودکامه‌ای هستند که جز به شهبانویش به کسی اعتماد ندارد و آنها تمامی امور قصر را در دست گرفته‌اند و کسی بدون اجازه آنها نباید پایش را روی زمین جابجا کند. جدای از آن، این زنان همیشه اسیر تنشان بوده‌اند. تنشان به آنها فرمان می‌دهد که روزی نیششان را باز کنند و خوش خلق باشند و روزی ابروهایشان را در هم فرو ببرند و قیافه‌ای به خود بگیرند که انگار دنیا به آخر رسیده است. بعد از اینکه جرم گیری دندان‌هایم تمام شد، منشی برگه وقت هفته آینده را آورد و خیلی بی مورد از من خواست که یک بار نام و نام فامیلم را بلند و واضح بگویم که او روی برگه بنویسد. ابله انگار نمی‌توانست ناراحتیش را طور دیگری نشان دهد. پس از دوازده جلسه که به آنجا آمده بودم چطور می‌توانست نامم را یاد نگرفته باشد. من کار اشتباهی کرده بودم که باعث ناراحت شدن او شود؟ جرم زیاد دندان‌های من چه ارتباطی می‌توانست با او داشته باشد؟ وقتی هنوز از اتاق بیرون نیامده بودم چند بار فکر کردم که بد نیست اگر از او معذرت خواهی کنم و یا دلیل اندوهگین بودنش را بپرسم. اما ملکه به اندرونی بازگشته بود. همان اتاقی که اغلب درش بسته بود و گویا برای استراحت پرسنل فراهم شده بود و یا شاید تنها یک آشپزخانه کوچک بود که سعی می‌کردند آن را دور از چشم بیماران نگاه دارند.

همان روز دکتر برایم دهان شویه‌ای قوی تجویز کرد که مانع از پیشروی عفونت لثه‌ام می‌شد و من را برای جراحی آماده می‌کرد. محلول تند و بد بویی بود که زبانم را می‌سوزاند و چشم‌هایم را اشک آلود می‌کرد. گفته بود که تا یک هفته پس از هر بار استفاده جلوی آینه بأیستم، زبانم را بیرون بیاورم و اگر دیدم که رنگ آن بیش از حد قرمز شده است از استفاده آن دارو خودداری کنم. با وجود آنکه زبانم طوری می‌سوخت که انگار زخمی بزرگ آن را شکافته است، کوچکترین تغییر رنگی روی آن آشکار نمی‌شد.

جلسه سیزدهم باز هم تنها بودم. مادرم به خانه دوست تازه‌اش رفته بود. چند روز قبل هر دوی آنها فهمیده بودند که در دبیرستان بهار آزادی در خیابان معلم درس خوانده‌اند. اما مادر من پنج سال زودتر مدرسه را تمام کرده بود؛ یعنی زمانی که هنوز خبری از آزادی نبود که بهاری داشته باشد و نام مدرسه چیز دیگری بود. دختر زنی که ما در خیابان نجاتش دادیم به نظرم عقب افتاده می‌آمد. هیچ وقت نشنیدم چیزی بگوید و یا ندیدم که خودش را سرگرم کاری بکند که به سن و سالش بیاید. حتی دوست نداشت با یک خودکار یا ماژیک به جان گچ دست مادرش بیافتد. فقط دوست داشت جایی بنشیند، خیاری پوست بکند و نمک بزند و بعد آن را توی بشقابی بگذارد و برای مادرش ببرد. آن‌قدر خیار را موقع پوست کندن فشار می‌داد که از شکل می‌افتاد و آب سیاهی روی آن می‌نشست. ( امروز می‌دانم که هیچ کدام این‌ها دلیل خوبی برای عقب افتاده بودن یک بچه نیست! ) چند بار سعی کردم کتابی به او بدهم و کنجکاویش را جلب کنم تا شاید بتوانم صدایش را موقع خواندن کتاب بشنوم. اما از کتاب‌ها خوشش نمی‌آمد. حتی آن‌هایی که پر از عکس بودند. بارها به مادرم گفته بودم ، بچه‌ای که روی تابلوی کلینیک دندان‌پزشکی مسواکی در دست گرفته و می‌خندد، شبیه بچه دوست تازه یافته‌اش است اما همیشه در یافتن شباهت چهره‌ها با هم اختلاف نظر داشتیم. او می‌گفت بچه‌ها همه شبیه هم هستند اما لبخندهایشان فرق می‌کند. می‌گفت اگر یک روز در خانه بمانی و خنده‌اش را ببینی می‌فهمی که اصلاً شباهتی با این بچه ندارد.

من جلوی در مطب دندانپزشکی که با پنج پله به زمین می‌رسید ایستاده بودم و به تابلو نگاه می‌کردم. پانزده دقیقه زودتر رسیده بودم. هیچ وقت نشده بود که در آنجا قفل باشد. زنگ زدن هم فایده‌ای نداشت. با خودم فکر می‌کردم که درست است اولین مریض آن روز من هستم اما بعید به نظر می‌رسد که آنها فقط چند دقیقه پیش از من مطب را باز کنند. وسایل کار دکتر چنان مرتب و تمیز کنار هم چیده می‌شدند که معلوم بود دست کم نیم ساعتی برای جابجا کردنشان زمان صرف شده است. کنار در نشستم و سعی کردم حواسم را جمع کنم که چشمم دوباره به تابلوی دندانپزشکی نخورد و دندان‌های سفید بچه روی آن را نبینم. نیم ساعت از وقتم گذشته بود اما خبری از دکتر و یا حتی منشی‌اش نشد. یاد داستانی افتاده بودم که چند ماه پیش از آن روز در کتاب افسانه‌های سرزمین هندوستان خوانده بودم. داستانی را در ذهنم مرور می‌کردم که بسیار شبیه شرایط آن موقع‌ام بود. در آن کتاب نوشته شده بود در روزگار باستان، روزی مرد جوانی ( به گمانم نامش "ناچی کتا" باشد ) به سبب آنکه دیگر تمایلی به زندگی نشان نمی‌داده و می‌خواسته کسی جانش را بگیرد و راحتش کند، به سمت منزل خداوندگار مرگ می‌رود و چون خداوند مربوطه در خانه نبوده است مجبور می‌شود سه روز تمام بدون آب و غذا منتظر بماند تا پروردگار بی مبالات مرگ از سفر بازگردد و درد او را دوا کند. (در واقع ناچی کتا نذر کرده بود که اگر خدا به او فرزندی عطا کند، او تمام هستی خود را نثار خدایان گرداند و چون این آرزو محقق می‌شود او دست به ادای نذر می‌زند.) اما به محض اینکه خدای مرگ به خانه می‌رسد و جوان را می‌بیند از بی مسئولیتی خود شرمگین می‌شود و برای عذرخواهی، از جوان می‌خواهد که سه آرزو بکند تا او بی درنگ به اجابت انها مشغول شود. درست یادم نمانده است که آیا جوان دو آرزوی اولش را به زبان می‌آورد و آرزوی سوم را نامحتمل می‌بیند و یا اینکه در همان قدم اول از خدای مرگ نا امید می‌شود.

پسر می‌خواهد که از دنیای پس از مرگ بداند. از پروردگار مرگ می‌پرسد که پس از اینکه آدمیان می‌میرند به کجا می‌روند؟ اما خدای مرگ جوابی ندارد. می‌گوید: «از من نپرس که نمی‌دانم.» (این چه جور خداییست که نقصی دارد و در پاسخ سوالی ناتوان می‌ماند؟)

فکر می‌کردم ای کاش وقتی دکتر با ملکه پر افاده‌اش از راه رسیدند، برای عذرخواهی از من همان پیشنهاد خدای مرگ را بدهد و من از فرصت استفاده کنم. اما من چه آرزویی داشتم؟ می‌ترسیدم از او بپرسم که کار دندان‌های من کی تمام می‌شود و یا چند جلسه دیگر مجبورم به مطب بیایم و او سرش را پائین بیاندازد و بگوید: «از من نپرس که نمی‌دانم.»

دکتر حوالی ساعت چهار آمد. منشی همراهش نبود. عذرخواهی خشکی از من کرد و با هم وارد مطب شدیم. (از این نوع برخورد که با مشتری مثل مزاحم رفتار می‌کنند بی‌زارم.) تمام چراغ‌ها خاموش بود و از گرد و خاک اندکی که روی صندلی‌های اتاق انتظار نشسته بود می‌شد حدس زد که مطب بیش از یک روز تعطیل بوده است. شرایط آن‌قدر غیر معمول بود که تا وقتی روی تخت سفید دراز کشیدم به فکر دستیار دکتر نیافتاده بودم. چه اتفاقی برای او افتاده بود؟ مریض شده بود؟ به مرخصی رفته بود؟ آن جلسه بسیار طولانی‌تر از جلسات قبل شد. دکتر برای آوردن هر وسیله مجبور بود از روی صندلیش بلند شود، دنبالش بگردد ، آن را ضد عفونی کند و دوباره سر جایش بنشیند. گاهی که نور تند چراغ‌های بالای سرم می‌گذاشتند نگاهی به صورت او بیاندازم به وضوح می‌توانستم خشم را در چهره‌اش تشخیص دهم. فکر می‌کردم شاید دستیار کسالتی پیدا کرده و از دکتر خواسته است که چند روزی به مطب نیاید. یعنی آنقدر حضورش در مطب مهم بود که بدون او دکتر مجبور بوده روز پیش کارش را تعطیل کند و امروز با تأخیر به مطب بیاید؟ نمی‌توانستم از دکتر چیزی بپرسم. او از وقتی فهمید اختیار دندان‌هایم دست خودم نیست و باید درباره هزینه درست کردن آنها با مادرم حرف بزند، دیگر هیچ چیز به من نمی‌گفت. وقتی او داشت جای خالی یکی از دندان‌هایم را با خمیر سفید رنگی پر می‌کرد نمی‌دانم چرا غرق در تصوراتی شده بودم که هیچ معنای خاصی نداشتند. منشی را با لباس خواب کرم رنگی روی تخت خواب دو نفره بزرگی می‌دیدم که ملافه‌های سفید را دور خودش پیچانده و دست‌هایش را دور بالش نرمی گره کرده و به خواب عمیقی فرو رفته است. هر از گاهی غلتی می‌زند و سرش را روی بالش جابجا می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد.

جلسه بعد زن سفید پوش تازه واردی نامم را روی کارت ویزیت مطب نوشت. (جای کاغذها و مهرها و پرونده بیمارها را من از او بهتر می‌دانستم.) او دختر جوان بیست و یک یا دو ساله کم حرف و مضطربی بود که به نظر نمی رسید بتواند به زودی به کار تازه اش عادت کند. دکتر به مادرم گفته بود که منشی قبلی را اخراج کرده است. زن حقوق بیشتری می‌خواسته و دکتر نه تنها نمی‌توانسته حقوقش را اضافه کند بلکه از او رضایت کامل نداشته و سرانجام کارشان به جدایی کشیده است.

در هفته‌های پایانی آن زمستان، هوا دیگر سرمای گذشته را نداشت. خیلی کم پیش می‌آمد که روی یخ‌های نازک خیابان تخم‌مرغ‌های شکسته، کیف پول‌های گمشده یا چیز دیگری که نشان از زمین خوردن کسی داشته باشد پیدا کنم. دوستی مادرم با زنی که خانه‌اش در کوچه خودمان بود هر روز بیشتر می‌شد. هر دو آنها متوجه شده بودند که در یک تالار مراسم ازدواجشان را برگزار کرده‌اند. مادر و پدر من در تالار مولن روژ در خیابان شمیران عروسی گرفته بودند و آن زن هفت سال بعد همانجا در تالار سپیده در خیابان شریعتی پشت سفره عقد نشسته بود. آنها فکر می‌کردند که همه زندگیشان به هم شبیه است و مادرم تنها چند سال زودتر وقایع را پشت سر می‌گذارد. فقط دیر بچه‌دار شدن زن همسایه ترتیب‌ها را به هم زده بود. با کمال تعجب دختر او هم مثل من در بیمارستان رسالت به دنیا آمده بود. ( اما وقتی من بچه بودم هنوز کسانی بودند که آن بیمارستان را به نام رویال تهران می‌شناختند. ) زن گاهی با ما به دندانپزشکی می‌آمد و سرانجام وسوسه شد تا بدهد دکتر نگاهی به دهانش بیاندازد. اما او کارش به اندازه من طولانی نبود. من که در آن زمستان به اندازه قیمت یک رنوی دو در فرانسوی اوایل دهه هفتاد میلادی پول خرج دندان‌هایم کرده بودم دیگر آهی در بساط نداشتم. یک ماه بود که به خاطر دندان‌های شکسته و درد مداوم، معشوقه آن سال‌هایم را ندیده بودم. از آن پس مجبور بودیم در هر ملاقاتی که داشتیم فقط با هم راه برویم و حرف بزنیم. اما به خاطر آنکه بهمان سخت نگذشته باشد من یک نام دهان پر کن برای ملاقات‌هایمان گذاشتم و به او گفتم که ما تصمیم گرفته‌ایم به پیاده‌روی‌های دیر پایان دست بزنیم. (مگر قبل از آن روزها چه می‌کردیم؟ در کدام مهمانی دست‌هایمان را دور کمرهای یکدیگر پیچانده بودیم و عکسی گرفته بودیم و در عکس از خوشی قهقهه زده بودیم؟ به کدام سینما رفته بودیم و از دیدن کدام‌‌ یک از جدیدترین فیلم‌های روز دنیا کیفور شده بودیم؟ به کدام موزه‌ها و گالری‌ها رفته بودیم؟ چه نمایشی بود که ما آن را ندیده باشیم و حسرتش را خورده باشیم؟ روی ساحل کدام دریا دراز کشیده بودیم تا آفتاب بگیریم و بدن های قهوه‌ایمان را نشان مردم بدهیم؟ مگر اصلاً از دستمان چه کاری بر‌می‌آید جز اینکه در صف رستورانی بأیستیم و نوبتمان که شد تنمان را تا خرخره از خمیر پیتزا پر کنیم و بعد به خانه‌هایمان برویم؟ مگر در شهرمان کار دیگری هم می‌شود کرد جز پیاده روی‌های بی هدف و مرور کردن آرزوهای بچگیمان و شمردن آنهایی که وقت برآورده شدنشان گذشته است. که آن هم همیشه با ترس همراه است. گاه و بی گاه باید از هر ماشین استیشنی که در خیابان از کنارمان می‌گذرد بترسیم. باید مواظب باشیم موقع حرف زدن کسی صدایمان را نشنود. مبادا چیزی گفته باشیم که کسی را بیازارد و ...)

جلسه آخر پانزده دقیقه بیشتر طول نکشید. دکتر نگاهی به جای بخیه‌های لثه‌ام که تقریباً خوب شده بودند انداخت و بعد یک آرواره گچی را در دست‌هایش گرفت و شکل صحیح مسواک زدن را یادم داد. از مطب که بیرون آمدم باران گرفت. باران بعد از برف مثل تنقلات بعد از غذا بیهوده است. حکم دل خوش‌کنک را دارد و بود و نبودش فرقی نمی‌کند. موقع پائین آمدن از پله‌ها نگاهی به تابلوی آبی و درخشان مطب انداختم. دوباره و به عادت آن دو ماه اخیر از سر ترس چشم‌هایم را به پاهایم دوختم تا احتمال لیز خوردنم را از بین برده باشم. دوست داشتم پیش از آنکه برای همیشه دندان‌پزشکی را ترک کنم خبری از عاقبت دستیار دکتر به گوشم می‌رسید. فکر می‌کردم که چه بلایی سر ملکه‌ای که از قصر رانده می‌شود می‌آید. آیا پادشاه دیگری حاضر می‌شود او را به زنی بگیرد و اختیار کاخش را به دست او بسپارد.

هوا آنقدر سرد نبود که دکمه‌های کتم را ببندم. باد بی رمقی مثل زمستان هر سال تنها کمی گونه‌ها و پیشانیم را می‌سوزاند و محو می‌شد. در این فکر بودم که وقتی دوباره با معشوقه‌ام در بعد از ظهر همان روز به پیاده‌‌روی رفتیم به او بگویم که این زمستان را هرگز نمی‌توانم فراموش کنم و مطمئنم بعدها هر چیزی از سرما در داستان‌هایم بنویسم از همین زمستانی که گذراندیم آذوقه داشته‌ام. از زمستانی که دو ماه تمام برف و یخ خیابان‌ها را پوشانده بود و تنها باران آخر سال از پسشان برآمد و آبشان کرد.

 

 


  
  

داستان  :این‌ مرد را می‌شناختم‌

 

این‌ مرد را می‌شناختم، می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند. خودش‌ نمی‌دانست‌ که‌ می‌خواهد زنش‌ را ترک‌ کند. نمی‌دانست‌ چه‌ می‌خواهد. پیراهن‌ سبز می‌پوشید و کراوات‌ قرمز می‌زد. جوراب‌ زرد به‌ پا می‌کرد. موهایش‌ خیلی‌ زود سفید شده‌ بود. هیچ‌وقت‌ تاس‌ نمی‌شد. چشم‌های‌ تیز و تیره‌ای‌ داشت‌ و هر کس‌ را می‌دید با او گرم‌ می‌گرفت. این‌ مرد را می‌شناختم‌ که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند. به‌ بدترین‌ وضع‌ می‌خواست‌ او را رها کند. می‌خواست‌ آزاد باشد. نمی‌دانست‌ آزادی‌ چیست. فقط‌ آن‌ را می‌خواست. قهوه‌ را بی‌شیر و تلخ‌ می‌خورد. آنقدر شراب‌ قرمز می‌خورد تا بترکد. خود را روی‌ دریا حس‌ می‌کرد. این‌ مرد را می‌شناختم‌ که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند تا آنکه‌ از دوستی‌ که‌ زنش‌ را می‌شناخت،‌ شنید که‌ زنش‌ می‌خواهد او را ترک‌ کند. ناگهان‌ تصمیم‌ گرفت‌ او را نگه‌ دارد. ناگهان‌ رها کردن‌ مال‌ دیگران‌ شد، مردان‌ دیگر و همسران‌ دیگر، نه‌ او یا زنش، نه‌ آقا امکان‌ ندارد.

این‌ مرد را می‌شناختم‌ که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند. مرد کوتوله‌ای‌ بود، مردی‌ بی‌مو، مردی‌ که‌ چکمه‌ کابویی‌ می‌پوشید تا قدش‌ بلند شود. فکر ترک‌ کردن‌ زنش‌ هم‌ برای‌ او سخت‌ بود، زیرا زنش‌ زیبایی‌ چشمگیری‌ داشت، دست‌کم‌ به‌ چشم‌ او زیبا می‌آمد، بالابلند، چشم‌ و ابرو مشکی‌ با چشم‌های‌ درشت. صدای‌ نرم‌ و مخملی‌ داشت، به‌علاوه‌ همه‌ این‌ها، او را دوست‌ داشت‌ که‌ نباید دلیل‌ ترک‌ کردن‌ او باشد، اما بود. این‌ مرد را می‌شناختم‌ که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند. مرد چاقی‌ بود و دلیل‌اش‌ هم‌ همین. وقتی‌ زنش‌ را دید لاغر بود. اما سال‌ به‌ سال‌ زن‌ برایش‌ پخت‌وپز کرد، لباس‌ می‌شست، خرید می‌کرد و نظافت‌ خانه‌ را به‌عهده‌ داشت‌ تا آنکه‌ از کباب‌ و سیب‌زمینی‌ پخته‌ و سبزی‌های‌ سرخ‌ شده‌ و بیسکویت‌های‌ خانگی‌ و کیک‌های‌ خامه‌ای‌ و غذاهای‌ دیگری‌ که‌ روزی‌ دو وعده‌ بار می‌گذاشت‌ و تعطیلات‌ آخرهفته‌ سه‌ وعده‌ حسابی‌ پروار شد و باد کرد و در آستانه‌ی‌ مردن‌ قرار گرفت، اما نتوانست‌ عادات‌ پخت‌ و پز او و عادت‌ پرخوری‌ خودش‌ را عوض‌ کند تا آنکه‌ مُرد. مرد دیگری‌ را می‌شناختم‌ که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند. مثل‌ مرد اول‌ بود که‌ نمی‌دانست‌ می‌خواهد زنش‌ را ترک‌ کند، مثل‌ مرد بعدی‌ بود که‌ قهوه‌ بی‌شیر و شکر و شراب‌ قرمز می‌خورد. مردی‌ مثل‌ بعدی‌ بود که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را نگه‌ دارد، چون‌ فکر می‌کرد که‌ باید زن‌ را نگه‌ داشت. مثل‌ مردی‌ بعدی که‌ می‌شناختم‌ که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند. این‌ مرد می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند چون‌ زنش‌ او را دوست‌ داشت. البته‌ او خبر نداشت. می‌دانست‌ که‌ دوستش‌ دارد اما نمی‌دانست‌ عشق‌ او باعث‌ شده‌ تا بخواهد رهایش‌ کند. هیچ‌چیزی‌ نمی‌دانست، حتی‌ این‌ که‌ می‌خواهد ترکش‌ کند. مردی‌ بود که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند و نمی‌دانست. از بس‌ آنقدر قهوه‌ بی‌شیر و شراب‌ قرمز خورد تا آنکه‌ مثل‌ مردِ‌ چاق‌ مُرد. مردی‌ را می‌شناختم‌ که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند چون‌ فکر می‌کرد شوهر بودن‌ چیز مسخره‌ای‌ است‌ و برخلاف‌ مردانی‌ که‌ می‌شناختم‌ و می‌دانستم‌ که‌ می‌خواهند زنشان‌ را ترک‌ کنند، این‌ یکی‌ عملاً‌ ترک‌ کرد، اما از ترک‌ او چیزی‌ نگذشته‌ بود که‌ یکی‌ دیگر گرفت‌ و فوراً‌ می‌خواست‌ او را هم‌ ترک‌ کند، اما نکرد، زیرا دفعه‌ دومش‌ بود و می‌دانست‌ که‌ امیدی‌ نیست‌ پس‌ بار دیگر شوهر شد و مثل‌ مردهای‌ دیگری‌ که‌ می‌شناختم‌ و می‌خواستند زنشان‌ را ترک‌ کنند، رفتار کرد. مردی‌ را می‌شناختم‌ که‌ می‌خواست‌ زنش‌ را ترک‌ کند و یک‌ روز عصر ناگهان‌ روبه‌روی‌ ایوان‌ پیاده‌روی‌ کافه‌ کوچکی‌ نشست‌ و دید که‌ آشفته‌ است‌ و مشکوک‌ و با آرایش‌ غلیظ‌ هم‌خوان‌ با بلوز ساتن‌ گل‌بهی‌ و کت‌ چرمی‌ مشکی‌ براق‌ نشسته‌ و توی‌ قهوه‌اش‌ شکر می‌ریزد، گوشه‌ بسته‌ آبی‌ کاغذی‌ را با شست‌ و سبابه‌ گرفته‌ و تکان‌ می‌دهد تا آن‌ را پاره‌ کند و بریزد. نشست‌ و تماشایش‌ کرد که‌ شیرینی‌ تر را با انگشت‌ می‌خورد و ذره‌ای‌ باقی‌ نگذاشت‌ و انگار شکافی‌ از نومیدی‌ در قلبش‌ دهان‌ گشود.

 


  
  

 پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم


که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم


تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از


پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو


قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی


برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و


 دیگر چیزی نفهمید...


چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر


گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت


کنید..درضمن این نامه برای شماست..!


دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن


چنین نوشته شده بود: 



 سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت


نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت


بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.


(عاشقتم تا بینهایت)


دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..


آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به


خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم..


88/2/14::: 5:7 ع
نظر()
  
  
   1   2   3   4   5   >>   >