ترجمه انگلیسی به فارسی - روانشناسی آوا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون توانایى بیفزاید ، خواهش کم آید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 
طبس مسینا ، سیل ، مقالات کامپیوتری ، ویندوز ، قیصر امین پور ، عشق ، عکس ، فوتسال ، فرش ، مادرزن ، شعر ، شهادت ، بیرجند ، آرمیون ، ترجمه ، ترجمه انگلیسی ، ترجمه فارسی ، تغذیه ، تلاشگران ، چشم ، چله ، حاج علی جان ، حاملگی ، حجاج ، خانوار ، خداوند ، خط ، خوسف ، داماد ، داور ، دختر ، درمان علایم ، درمیان ، دستگاه قضایی ، دکتر شریعتی ، دلتنگی ، دیر شکوفایی زبان ، ذهن ، رشد ، رمضان ، روانگردان ، ریه ، زارع ، زخم زبان ، زعفران ، زمستان ، سالن ورزشی وحدت طبس مسینا ، سرطان ، سرطان بینی ، سن ازدواج ، سنتوری ، سولفور ، سیر ، سیگار ، آسیاب جان محمد ، آل عمران ، آلعمران ، آمار ، آنفولانزای پرندگان ، آیدی ، اختلال یادگیری ، اختلالات زبانی ، ازدواج ، ازدواج هوشیارانه ، اس ام اس ، اس ام اس با ترجمه ، استقلال ، اسکرین سیور ، اسلام ، اصغری ، اطلاع رسانی ، انتخابات ریاست جمهوری ، اوتیسم ، ایرانیان باستان ، باران ، باطری ، بهار ، بیجار ، بیش فعالی ، بیماری ، پارکینسون ، پدر ، پرستش ، پسر ، پویا ، پیتزا ، پیتزاء سبزیجات ، پیتزای سبزی ، پیروزی ، تاریحچه فرش ایران ، تالاسمی ، تخریب ، شهر طبس مسینا ، طاووس ، طبیعت ، عارفانه ، عزت ، عشایر ، مجلس ، فرماندار ، قالیچه ، قرآن کریم ، قضاوت ، قلب ، عناب ، عید قربان ، فارسی کردن اعداد در ورد ، فاطمه نظری ، فجر ، عشقی نژاد ، عصب شناختی ، 13 آبان ، Truth حقیقت Trust اعتماد Trash آشغال Thrush برفک دهان ، آبی آرام ، کارت گرافیک ، کامژیوتر ، کردستان ، کشیدن حروف ، کلیه ، کوچ ، کوچه های خراسان ، کودکان عقب مانده ذهنی ، گاز ، گزیک ، گفتگو با خدا ، گل کلم ، گلبولهای قرمز ، گلدون ، گلو ، گیاه ، لب تاب ، لوزالمعده ، یلدا ، یونانی ، مقدسات ، مهارتهای ادراکی در کودکان ، موسیقی درمانی ، میخ ، میرمحرابی ، ناحیه حرکتی تکلم : یا برکا ، نارساخوانی ، نقاشی ، نوروپسیکولوژی ، نوروز ، هفته های اول بارداری ، هنر درمانی ، وحدت ، وحید شمسایی ، وقت زیارت ، ویتامینها ، ویرانی ،

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :68
بازدید دیروز :58
کل بازدید :710093
تعداد کل یاداشته ها : 1346
103/2/1
4:41 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
سلمان هدایت[300]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

Mr Robinson never went to a dentist, because he was afraid:"

but then his teeth began hurting a lot, and he went to a dentist. The dentist did a lot of work in his mouth for a long time. On the last day Mr Robinson said to him, "How much is all this work going to cost?" The dentist said, "Twenty-five pounds," but he did not ask him for the money.

After a month Mr Robinson phoned the dentist and said, "You haven"t asked me for any money for your work last month."

"Oh," the dentist answered, "I never ask a gentleman for money."

"Then how do you live?" Mr Robinson asked.

"Most gentlemen pay me quickly," the dentist said, "but some don"t. I wait for my money for two months, and then I say, "That man isn"t a gentleman," and then I ask him for my money.


آقای رابینسون هرگز به دندان‌پزشکی نرفته بود، برای اینکه می‌ترسید.
اما بعد دندانش شروع به درد کرد، و به دندان‌پزشکی رفت. دندان‌پزشک بر روی دهان او وقت زیادی گذاشت و کلی کار کرد. در آخرین روز دکتر رابینسون به او گفت: هزینه‌ی تمام این کارها چقدر می‌شود؟ دندان‌پزشک گفت: بیست و پنج پوند. اما از او درخواست پول نکرد.

بعد از یک ماه آقای رابینسون به دندان‌پزشک زنگ زد و گفت: ماه گذشته شما از من تقاضای هیچ پولی برای کارتان نکردید.

دندان‌پزشک پاسخ داد: آه، من هرگز از انسان‌های نجیب تقاضای پول نمی‌کنم.

آقای رابینسون پرسید: پس چگونه‌ زندگی می‌کنید.

دندان‌پزشک گفت: بیشتر انسان‌های شریف به سرعت پول مرا می‌دهند، اما بعضی‌ها نه. من برای پولم دو ماه صبر می‌کنم، و بعد می‌گویم «وی مرد شریفی نیست» و بعد از وی پولم را می‌خواهم.


  
  

 The Peacock and the Tortoise

ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.
One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.
The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.
The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.
A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.
“Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl.


طاووس و لاک پشت

روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده  از لاک پشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.


  
  

There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.

The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.

He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.

Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.

The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.

You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”

زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه  رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.

روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.

او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.

سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.


  
  

Love is just like paint, with this difference that you can clear the paint but not love

عشق همچون نقاشیست با این تفاوت که نقاشی را می توان پاک کرد اما عشق را هرگز.


  
  

GIFTS FOR MOTHER

Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.

The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.

After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.

Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.

Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.

Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”


چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری  در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من  ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

 ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.


  

A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
We"ll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I"v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out 
my rod and fishing box, we"re Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."

The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?

He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn"t you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
You"ll love the answer...
The wife replied, "I did. They"re in your fishing box....."

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟

مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
جواب زن خیلی جالب بود...
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.


  
  

A woman had 3 girls.

خانمی سه دختر داشت.

One day she decides to test her sons-in-law.

یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند. 

She invites the first one for a stroll by the lake shore ,purposely falls in and pretents to be drowing.

او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.

Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her.

بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.

The next morning,he finds a brand new car in his driveway with this message on the windshield.

صبح روز بعد او یک ماشین نو "براند "را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.

Thank you !your mother-in-law who loves you!

متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!

A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law.

 بعد از چند روز خانم همین کار را با  داماد دومش کرد.

He jumps in the water and saves her also.

او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.

She offers him a new car with the same message on the windshield.

او یک ماشین  نو" براند "با این پیام بهش تقدیم کرد.

Thank you! your mother-in-law who loves you!

متشکرم!مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!

Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law.

بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.

While she is drowning,the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks:

زمانیکه او غرق می شد دامادش او را نگاه می کرد بدون   اینکه حتی یک اینچ تکان بخورد و به این فکر می کرد که:

Finally,it,s about time  that this old witch dies!

بالاخره وقتش ر سیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!

The next morning ,he receives a brand new car with this message .

صبح روز بعد او یک ماشین نو" براند" با این پیام دریافت کرد.

Thank you! Your father-in-law.

متشکرم! پدر زنت!!


  
<      1   2   3   4