محمد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوی خوش می داد . روزی شخصی از او پرسید :چرا همیشه از تو بوی خوش می آید ؟ابن سیرین گفت قصه من عجیب است .آن شخص او را قسم داد که :قصه خود را برای من بگو .ابن سیرین گفت :من در جوانی بسیار زیبا و خوش صورت بودم و شغلم پارچه فروشی بود .روزی زنی و کنیزکی به دکانم آمدند و مقداری پارچه خریدند و گفتند بیا منزل و پول پارچه هایت را بگیر ،در دکان را بستم و همراه زن و کنیز به راه افتادم تا به در خانه رن رسیدم آن ها داخل خانه رفتند و من پشت در منتظر ماندم بعد از مدتی زن بدون آن که کنیزش همراهش باشد من را به داخل خانه دعوت کرد .وقتی داخل خانه شدم دیدم فرشهای بسیار زیبایی داخل خانه پهن بود و خانه داری تزینات خیلی قشنگی بود. زن مرا به نشستن دعوت کرد و چادرش را از سر برداشت .زن بسیار زیبا و دل ربایی بود و خود را به انواع جواهرات آراسته بود زن در کنار من نشست .و با ظرافت و ناز و عشوه وخوش طبعی با من به سخن گفتن مشغول شد ،طولی نکشید که غذایی مفصل و لذیذ آماده شد بعد از صرف غذا آن زن به من گفت :ای جوان می بینی که من پارچه زیاد دارم ،قصد من از آوردن تو به خانه چیز دیگری است، من می خواهم با تو هم بستر بشوم و کام دل بر آورم
من چون مهربانی ها و عشوه های او را دیده بودم نفس اماره ام به سوی او میل کرد ،ناگاه الهامی به من رسید که هاتفی ایه 40 و 41 از سوره نازعات را تلاوت کرد :
وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی# فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوی
و آن کس که از مقام پروردگارش خائف بوده و نفس را از هوی باز داشته.# بهشت جایگاه او است.
وقتی به یاد این آیه افتادم تصمیم گرفتم دامن پاک خودم را به این گناه آلوده نکنم ،هرچه آن زن خواست با من بازی کند من به او توجه نکردم .
وقتی آن زن دید من به او توجه ندارم به کنیزان خود گفت من را محکم بستند و چوب زیادی هم آوردند .زن به من گفت یا خواسته من را اجرا میکنی یا تو را می سوزانم .به او گفتم اگر من را ذره ذره هم بکنی دامان خود را به این عمل پست و کثیف آلوده نمی کنم .آن زن به کنیزان دستور داد که من را کتک مفصلی زدند به طوری که خون از بدنم به راه افتاد با خودم گفتم که باید یک نقشه ای بریزم تا از دست این زنان آزاد شوم .....؛گفتم مرا نزنید راضی شدم ،دست و پایم را باز کردند . به آنها گفتم دسشویی کجاست که من باید ابتدا به قضای حاجت بروم .به مستراح رفتم و تمام لباس هایم را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم چون آن زن و کنیزان به طرفم آمدند من دست نجاست آلود خود را به آن ها نشان می دادم و به آن ها می پاشیدم و آن ها فرار می کردند
به این وسیله از فرصت استفاده کرده و به طرف در خانه فرار کردم وقتی به در خانه رسیدم دیدم در را قفل کرده اند ،دست به طرف قفل بردم به لطف خدا باز شد و من توانستم از خانه آن زن فرار کنم . خود را به جوی آبی رساندم و لباس هایم را شستم و غسل کردم .ناگهان دیم شخص بسیار زیبایی برایم لباس آورده است آن مرد لباس ها را بر تن من پوشاند و مقداری عطر به من مالید و گفت :ای مرد پرهیز کار ! تو بر نفس خودغلبه کردی و از روز جزا ترسیدی و فرمان خداوند را تخلف نکردی و نهی خداوند را نهی دانستی ،این وسیله ای بود برای امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم .خوشحال باش که این لباس تو هرگز چرکین نمی شود و این بوی خوش تو هرگز از بین نمی رود .از آن روز تا کنون بوی خوش از بدنم برطرف نشده است.و خداوند علاوه به لباس و بوی خوش علم تعبیر خواب را هم به این مرد پرهیزکار داده است
دوستان خوب من این امتحان الهی هر روز در کوچه و بازار جریان دارد !!! آیا ما هر روز سر بلند از این امتحان بیرون می آییم ؟؟؟ بهتر است کمی به امتحاناتی که خداوند تا به حال از ما گرفته فکر کنیم و ببینیم چه نمره هایی کسب کرده ایم.
آدرس :عاقبت بخیران عالم ج 1