همیشه در جنگ ها گفته میشود ضعیف ترین اقشار مردم در برابر جنگ زنان و کودکان هستند. شاید هم به همین علت است که فکر می کنیم زنان شاید کمتر از مردان فعالیت کردند.
ولی به جد میتوان گفت زنی که همسر و فرزند خویش را به جبهه میفرستد به آنها روحیه میدهد و برایشان دعا می کند ثواب نیت خیرش را می برد و در نیمی از جنگ بصورت مستقیم شرکت دارد ولی زنان ما به همین هم راضی نبودند . به موقع خود در شهرهایشان اسلحه دست گرفتند و به هنگام ضرورت امدادگر شدند . پشت جبهه چراغ خانه را روشن نگه داشتند و نیزمواد غذایی و مایحتاج رزمنده هایمان را تامین می کردند و...
بعد از جنگ هم زینب گونه داغ دیدند ، داغ فرزند و همسر در انتظار یک پیام یا شاید یک تکه استخوان از عزیزانشان پیر شدند.
*****
«گفتم:من با شما نمیام می خوام تو شهر بمونم پدرم گفت :مگر نمی بینی چه خبره ؟ اگر بمونی دیگه دختر من نیستی. سرم را انداختم پایین بعد گفتم:عیبی نداره من میمونم .زد توش گوشم تنها سیلی بود که از پدرم خوردم بعد رفتم طرف مسجد آنقدر کار و زخمی زیاد بود که خانواده ام از یادم رفت.»
*****
«مثل مرغ بچه هایش را دور خودش گرفته بود . می گفت می مونم می گفت نمی رم گریه می کرد و می گفت: ببین من هیکلم درشته بزارین منو جای دو تا سه تا از این گونی ها ی سنگرتون نه شوخی داشت و نه تعارف.»
«می خواستیم لباس های مژده را بشوییم دیدیم پر از تکه های مغز هستند بردیم لباس ها را بجای محمد رضا در باغچه دفن کردیم و فاتحه خواندیم.»
*****
«دیر رسیدیم توی قبر گذاشته بودندش دویدیم بالای سرش همینطور نگاهش کردم صورت و ریش هایش خونی بود سیر نمیشدم از دیدنش تمام بیست و سه سالی که بزرگش کردم یکطرف و این چند لحظه هم یکطرف انگار مادر حضرت قاسم بودم چقدر لذت داشت دیدنش فکر میکردم مادر حضرت قاسم هم چه حالی داشته .»
*****
«صالی داری میری وصیتت رو بگو و برو
خندید و با دست زنش را نشان داد گفت :وصیت ، اونا هاش اونجا نشسته»
*****
«گفتم کجا ؟ گفت گلزار شهدا سالگرد احمد گفتم حالا نمیشه نری؟ امروز همه جا رو میزنن گفت نه مادرش قبل از مرگ از من قول گرفت که امروز برم سرمزارش بعد گفت راستی اگر برنگشتم حلالم کن
گفتم خودتو لوس نکن تو کجا و شهادت کجا ؟ گفت حالا می بینی حلوام هم خیلی شیرینه بخور نوش جونت
خبر آوردند شهید شده خشکم زد توی مراسمش بی اختیار رفتم طرف ظرف حلوا»[1]
*****
«(مادرش می گفت:) برای داشتن یک دختر خیلی دعا و ثنا کردم خدا به من دو پسر داده بود ولی از این که دختر نداشتم غصه میخوردم به حضرت زهرا توسل کردم عاقبت هم خدا بعد ا دو پسر " شهناز " را به من عطا کرد اولین نفری هم که از خانواده شهید شد شهناز بود. او رفت و راه شهادت را برای دو برادرش حسین و ناصر هم بازکرد. شهناز برای من هم دختر بود و هم مادر آخر من در کودکی مادرم را از دست داده بودم و او همه چیز خانه ما بود او بیشتر از سن خود نسبت به مسائل اطرافش آگاهی داشت. بهتر از دیگران میفهمید از زمان خودش جلو تر بود اصلا در بزرگ کردم او اذیت نشدم. من خدا را شکر می کنم که بچه هایم با مریضی و کسالت یا تصادف از دنیا نرفتند و خدا بر من منت گذاشت و بهترین مرگ یعنی شهادت را نصیبشان کرد انشاء الله درآن دنیا مرا شفاعت کنند.»
*****
«خانم عابدینی تعریف می کرد که شب قبل از شهات با شهناز و گروهی دیگر از خواهران دور هم جمع بودیم آن شب شهناز لباس سفیدی خیلی زیبایی به تن کرد و جورابهای سفیدی پوشید و چادر سفیدی بر سر انداخت گفتم برای چه لباس سفید پوشیده ای؟ در این شور و حال جنگ و گریز ها پوشیدن لباس سفید چه مناسبتی دارد؟ گفت خب معمولا وقتی انسان خوشحال است بهترین لباس ها را می پوش بعد رو به بچه ها کرد و گفت: بلند شو تا دو رکعت نماز بخوانیم و چند عکس یادگاری با هم بگیریم شاید این اخرین عکس ها باشد همین کار را هم کردیم و با همان چادر و لباس سفید عکس انداخت حالات عجیبی داشت . آن شب وقتی نوبت نگهبانی به او رسید گفتم لباست را عوض کن برو پست نگهبانی را تحویل بگیر قبول نکرد و گفت این لباس عروسی من است در این لباس خیلی راحت هستم. یک چادر مشکلی روی لباسهایم می پوشم و چیزی معلوم نمی شود. با همان لباس ها سر پست نگهبانی رفت.»[2]
منبع:
1. زنان خرمشهر
2.افلاکیان زمین ج 12