روزی که خداوند انسان را خلق می کرد ملائکه نظاره می کردند و در پی تفاوت ها
بودند. کسی پرسید:
خداوندا : این گلوله آتشین چیست که در سینه اش مدام می تپد.
فرمود: دل است .
گفتند : به چه کار آید؟
فرمود: بر آن که لحظه ای بلرزد و عاشق شود.
یکی از ملائکه گفت: انسان که عاشق می شود چه کند؟
گفت: انسان همیشه عجول است و بی هیچ صبرو بردباری بیان می کند.
گفت: خدایا آیا وسیله ای برای ابراز عشق در وجودش نهاده ای؟
خداوند لحظه ای درنگ کرد...
سپس فرمود: عشق را به هرکدام از اعضا که توانایی تحمل آن را داشته باشد
می سپارم...
عشق را بر دست ها نهاد، اما لرزیدند....
به پاها سپرد....اما نپذیرفتند...
به زبان گفت تو عشق را بیان کن... بی شک تو می توانی....!
اما زبان قاصر بود از بیان عشق و چندین روز به لکنت افتاد...
گفت بار خدایا تو تنها به من آموخته ای کارهای کوچک را بیان کنم....
بیان عشق را به من نیاموخته ای، گمان کنم چشمها بتوانند....
چرا که پاکند و ساده ...
و خداوند تصمیم گرفت عشق را به چشم ها بسپارد .... سپس خطاب به
فرشتگان فرمود...
به چشم های انسان بیانی عطا می کنم که ناخواسته فریاد بزند دوستت دارم
و چقدر چشمان ما توانا هستند در بیان این جمله و چه کودکانه همه چیز را
می گویند....
برای دوست داشتن کسی لازم نیست به زبان بیاوری که او را دوست داری
لازم نیست بگویی که برایش می میری و یا فریاد بر آوری که بی او نمی توانی ..
گاهی یک نگاه کافیست تا او بداند به اندازه ذره ای برایش مهم هستی
به اندازه ذره ای دلواپس او هستی...
و از دوریش تنها به اندازه لحظه ای دلتنگ می شوی...
یک نگاه کافیست تا او حس کند غروب ها که دلتنگ می شوی از میان صد ها
قطره اشکت تنها آخرین قطره را برای دوری او گریسته ای...
تنها یک نگاه...!!
آه
آه ای غریبه.... من تنها محتاج یک نیم نگاه تو ام ....