درشهری
دورافتاده خانواده فقیری زندگی می کردند.پدرخانواده ازاینکه دختر5ساله شان
مقداری پول برای خریدکاغذکادوی طلایی رنگ مصرف کرده بودناراحت بودچون همان
قدرپول هم به سختی به دست می آمد.
دخترباکاغذ کادو یک جعبه رابسته بندی کرده وآن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.
صبح روزبعددخترک جعبه رانزدپدرش بردوگفت:بابااین هدیه من است.
پدرجعبه را ازدخترخردسالش گرفت وآن رابازکرد.
داخل جعبه خالی بود!
پدرباعصبانیت فریادزد:مگرنمیدانی وقتی به کسی هدیه میدهی بایدداخل جعبه چیزی هم بگذاری؟
اشک ازچشمان دخترک سرازیرشدوبااندوه گفت:باباجان من پول نداشتم ولی درعوض هزاربوسه برایت داخل جعبه گذاشتم .