می توانستی قشنگ باش قشنگ تر از کبو ترانی که در رویا های من بال
می زدندمی توانستی کنار ستاره ها بایستی و از آن بالا درخت ها و زمین را
بشماری و دست شعر هایم را بگیری می توانستی معصوم باشی معصوم
تو از لحن پیامبرانی که در جاده های روشن وحی آواز می خواندند می
توانستی صبح زود با دو فرشته ی زیبا پشت یک سینه بنشینی و چای
بنوشی می توانستی . قد کشیدی و بلند تر از کاج پیر بشوی که هر روز
در گوشه ی حیاط همسایه انجیل می خواند می توانستی آسمان را از
وسط دو نیم کنی و از آن بگذری و آنقدر بالا بروی که بتوانی خدا را در اولین
قطرات باران ببینی پرده های اتاقت را کنار بزن و عبور سیبهای سرخ را تماشا
کن همیشه مسافر باش تو می توانی ز تپش های قلبت به هنگام دیدار
دوست یک موسیقی جاودانه شبازی تو می توانی همه ی حصارها را پشت
و پیش رو بر داری و بی هیچ تشویشی دره ها را پشت سر بگذاری می توانی
دوباره به دنیا بیایی و در اولین لحظه حیات به جای گریه شعر بخوانی و قدر
گیسوان مادرت را بدانی می توانی بی کرانه باشی و پر از نیستان و ترانه
می توانی دوباره قشنگ شوی چندان قشنگ که قلب سوزان همه عاشق
های میهن تو باشد
مغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمع
کایین سازدش پروانه هم از روی حساب است
بیدل و خسته در این شعرم و دلداری نیست
غم دل با که بگویم که غمخواری نیست
در عشق تو اسان بود از خویش گذشتن
گر در قدمت جان ندهم مشکلم این است
بهار بود و تو بودی و عشق بود وامید
بهار رفت و تو رفتی هر چه بود گذشت