روزی با مدیر مدرسه ی راهنمایی که دلش لخته ی خون بود و از فرط پریشانی رخ برافروخته بود مصاحبتی پیش آمد و سفره ی دل گشود که فلانی ، شمار طالبان علم این آموزشگه عددی متجاوز از 150 می باشد و مشارکت مردمی امسالمان فقط 73000 تومان است .
او را منباب تسلی خاطر گفتم ترس به دل راه مده ؟ دیر نیست که سرانه ی آموزشی از خزانه ی آموزش و پرورش حساب بانکیتان را پر کند و ملال از خاطر شریفتان بزداید . با حالی دگرگون و کلامی آخته ، تیر غضبش را به سمت ما نشانه رفت و گفت :
تو می توانی هر سه ماهه با دویست هزار تومان تنبانت را بالا بکشی که بشارت فانتزی می پرانی ؟ کمی عقب نشستم و گفتم : چه خبر است ! در این میانه ما را چه گناهی است که اینقدر کج خلقی ؟ همینطور که نگاه از چشمانم بر نمی داشت دسته ای از فاکتورهای خرید ماژیک وایت برد و قبوض آب و برق و تلفن را به سمت ما حوالت کرد و بغضی در گلو ترکاند و گفت : بودجه ی اندک همچون برف است و خرج زیاد چو آفتاب تموز و دیگر هیچ نگفت و من دلم برایش سوخت و گفتمش که چرا لب به اعتراض نمی گشایید و فرمود که ...
و من بعد از گفتارش کمی سکوت کردم و با خود اندیشیدم که دیگر هرگز در رویای قدم نهادن به ماه فرو نروم !!!