داستان :این مرد را میشناختم
این مرد را میشناختم، میخواست زنش را ترک کند. خودش نمیدانست که میخواهد زنش را ترک کند. نمیدانست چه میخواهد. پیراهن سبز میپوشید و کراوات قرمز میزد. جوراب زرد به پا میکرد. موهایش خیلی زود سفید شده بود. هیچوقت تاس نمیشد. چشمهای تیز و تیرهای داشت و هر کس را میدید با او گرم میگرفت. این مرد را میشناختم که میخواست زنش را ترک کند. به بدترین وضع میخواست او را رها کند. میخواست آزاد باشد. نمیدانست آزادی چیست. فقط آن را میخواست. قهوه را بیشیر و تلخ میخورد. آنقدر شراب قرمز میخورد تا بترکد. خود را روی دریا حس میکرد. این مرد را میشناختم که میخواست زنش را ترک کند تا آنکه از دوستی که زنش را میشناخت، شنید که زنش میخواهد او را ترک کند. ناگهان تصمیم گرفت او را نگه دارد. ناگهان رها کردن مال دیگران شد، مردان دیگر و همسران دیگر، نه او یا زنش، نه آقا امکان ندارد.
این مرد را میشناختم که میخواست زنش را ترک کند. مرد کوتولهای بود، مردی بیمو، مردی که چکمه کابویی میپوشید تا قدش بلند شود. فکر ترک کردن زنش هم برای او سخت بود، زیرا زنش زیبایی چشمگیری داشت، دستکم به چشم او زیبا میآمد، بالابلند، چشم و ابرو مشکی با چشمهای درشت. صدای نرم و مخملی داشت، بهعلاوه همه اینها، او را دوست داشت که نباید دلیل ترک کردن او باشد، اما بود. این مرد را میشناختم که میخواست زنش را ترک کند. مرد چاقی بود و دلیلاش هم همین. وقتی زنش را دید لاغر بود. اما سال به سال زن برایش پختوپز کرد، لباس میشست، خرید میکرد و نظافت خانه را بهعهده داشت تا آنکه از کباب و سیبزمینی پخته و سبزیهای سرخ شده و بیسکویتهای خانگی و کیکهای خامهای و غذاهای دیگری که روزی دو وعده بار میگذاشت و تعطیلات آخرهفته سه وعده حسابی پروار شد و باد کرد و در آستانهی مردن قرار گرفت، اما نتوانست عادات پخت و پز او و عادت پرخوری خودش را عوض کند تا آنکه مُرد. مرد دیگری را میشناختم که میخواست زنش را ترک کند. مثل مرد اول بود که نمیدانست میخواهد زنش را ترک کند، مثل مرد بعدی بود که قهوه بیشیر و شکر و شراب قرمز میخورد. مردی مثل بعدی بود که میخواست زنش را نگه دارد، چون فکر میکرد که باید زن را نگه داشت. مثل مردی بعدی که میشناختم که میخواست زنش را ترک کند. این مرد میخواست زنش را ترک کند چون زنش او را دوست داشت. البته او خبر نداشت. میدانست که دوستش دارد اما نمیدانست عشق او باعث شده تا بخواهد رهایش کند. هیچچیزی نمیدانست، حتی این که میخواهد ترکش کند. مردی بود که میخواست زنش را ترک کند و نمیدانست. از بس آنقدر قهوه بیشیر و شراب قرمز خورد تا آنکه مثل مردِ چاق مُرد. مردی را میشناختم که میخواست زنش را ترک کند چون فکر میکرد شوهر بودن چیز مسخرهای است و برخلاف مردانی که میشناختم و میدانستم که میخواهند زنشان را ترک کنند، این یکی عملاً ترک کرد، اما از ترک او چیزی نگذشته بود که یکی دیگر گرفت و فوراً میخواست او را هم ترک کند، اما نکرد، زیرا دفعه دومش بود و میدانست که امیدی نیست پس بار دیگر شوهر شد و مثل مردهای دیگری که میشناختم و میخواستند زنشان را ترک کنند، رفتار کرد. مردی را میشناختم که میخواست زنش را ترک کند و یک روز عصر ناگهان روبهروی ایوان پیادهروی کافه کوچکی نشست و دید که آشفته است و مشکوک و با آرایش غلیظ همخوان با بلوز ساتن گلبهی و کت چرمی مشکی براق نشسته و توی قهوهاش شکر میریزد، گوشه بسته آبی کاغذی را با شست و سبابه گرفته و تکان میدهد تا آن را پاره کند و بریزد. نشست و تماشایش کرد که شیرینی تر را با انگشت میخورد و ذرهای باقی نگذاشت و انگار شکافی از نومیدی در قلبش دهان گشود.