دل دریاییم امشب طوفانی ست مهتاب شبهایم رخ پنهان می کند خورشید من بار سفر بر بسته چشم هایم پر ز تمنا ساز غربت می نوازند آسمان ابرهای تیره اش را تنگ در آغوش می فشارد
و بغض گلویش را زار می زند دیگر پرستویی نیست که خبر آورد
خبر از بهاری دیگر _ وجودم زمستانی ست سراسر سرما و دلتنگی
باد دیوانه وار پیکره ام را می کوبد تنها ، دل تنگ و بی رمق
خسته از جاده های بی پایان و تیره تن بی جانم را در امتداد تنهایی جاده
به پیش می رانم نیک میدانم طلوع دیگری را نخواهم دید
حرف های دلم را به چلچله های عاشق خواهم گفت
تا شاید در بهاری سبز و خرم در چمن زاری وسیع
بخوانند آواز تنهایی مرا تا برسد به گوش گل زیبای من