تعلیم و تربیت از طریق هنر: هربرت رید (28)
فیلسوف انگلیسی، هربرت رید، باعث اصلی توجه بیشتر به هنر در ابتدای قرن حاضر بود. وی در کتاب «تعلیم و تربیت از طریق هنر» (1955، ویرایش سوم) به گرایشهای موجود در جامعه و تعلیم و تربیت نوین که خودجوشی، آزادی و بیان هنرمندانه را سرکوب میکند، اعتراض داشت. او اظهار داشت:
سرّ بیماریهای مشترکمان را باید در جلوگیری از توانایی خلاّقِ خودجوش افراد جستوجو کنیم. فقدان خودجوشی در تعلیم و تربیت و سازمان اجتماعی، به از هم پاشیدگی شخصیت مربوط است که نتیجه مصیبت بار پیشرفتهای اقتصادی و صنعتی و فرهنگی از زمان رنسانس بوده است. (1959، ص 201)
به نظر وی برای مقابله با این پیشرفتها، هنر باید به صورت یک دلمشغولی اساسی آموزشی در تمام موضوعات درسی درآید؛ هنر به افراد کمک میکند عمیقا بفهمند، و هنر میتواند به رشدیک مفهوم اخلاقی صحیح کمک کند. رید نظریه هنر را به عنوان کار پراحساس در تعلیم و تربیت، به کار میبرد. او نیز مانند دیویی به نفع دیدگاهی از هنر استدلال میکرد که تمام موضوعات درسی را تحت تأثیر قرار میداد. او اظهار داشت:
... تربیت کلی تا آنجا که من میشناسم، به سرنوشت موضوعات انفرادی بیاعتناست، زیرا فرضیه بنیادیاش این است که هدف از تعلیم و تربیت رشد ویژگیهای کلیِ شناختی و اجتماعی است؛ ویژگیهایی که حتی در ریاضیات و جغرافی نیز اساسیاند. (1958، ص 221)
به عقیده رید، هنر چیزی شبیه به یک روش کلی است که از طریق هر موضوعی میتوان آن را آموخت.
هنر در نظر رید در وهله اول در مورد آثار هنری به کار نمیرود، بلکه در مورد فعالیت ذهن به کار میرود که این آثار را به وجود آورده و درک میکند. این فعالیت عاطفی صور یا ماهیات اشیا است؛ از طریق این شهود، انسان از اشیا آگاه میشود، چنانکه گویی اولین بار با آنها برخورد کرده است. به نظر رید، از آنجا که هنر، ابزاری برای کشف خویشتن نیز هست، یکی از اهداف تعلیم و تربیت را، که کمک به افراد برای روشن ساختن عواطف و کشف خویشتن است، تأمین میکند.
چون رید هنر را اساسا یک نوع بازی میدانست، برای نمودهای هنری کودکان ارزش بسیاری قایل بود و نسبت به تحمیل الگوهای واقع گرایانه بزرگسالان به آنها هشدار میداد. دیدگاههای او درتأکید بر هنرتخیّلی کودکان در مدارس مؤثر بود.
انتقاداتی به طرحهای پیشنهادی رید صورت گرفته است (پارسونز، 1971). رید بیش از حدّ مدعی شهود عقلانی و اخلاقی کودکان بود. برای مؤثر واقع شدن این شهود، باید شناخت عقلانی نظاموار و شناختی از قوانین اخلاقی به وجود آید. به نظر میرسد که رید نسبت به خصلت عام دانش و اخلاق بیاعتنا بود و ایمان زیادی به توانایی کودکان برای دستیابی آسان به دانش صحیح و رفتار اخلاقی داشت. هرچند تردیدی نیست که رید دیدگاهی نسبتا رؤیایی از افراد مطرح میکرد، اما طرحهای او در زمینه ارزش هنر، به عنوان اعتراض علیه محدودیتهای موجود در جامعه نوین، هنوز ارزشمندند.
این چشمانداز تاریخی مختصر درباره هنر با عنایت خاص به نویسندگانی که بر تربیت هنری تأکید کردهاند، زمینه بحث معاصر پیرامون تربیت زیبایی شناختی را فراهم میکند.
بحثهای معاصر پیرامون تربیتِ زیبایی شناختی
نظریههای مربوط به هنر
جستوجو در خصوص نظریهای که بتواند ماهیت هنر را تبیین کند تا عصر ما ادامه دارد. با این حال، بعضی از به وجود آوردن نظریهای واحد که بسیاری از اشکال هنر از قبیل: هنر باستانی، احساسی، نشانگرا، (29) مدرن، فوق مدرن، هنر پاپ (30) ، و بسیاری از اشکال دیگر را شرح دهد، ناامید شدهاند. آیا نظریهای درباره هنر وجود دارد که انواع مختلف هنر مانند: موسیقی، نقاشی، مجسمهسازی، معماری، و نمایش را توضیح دهد؟ همچون دیگر حیطهها، هر نظریهای جنبههایی از واقعیت را بیان کرده، سایر جنبهها را با توصیفی ضعیف وا مینهد. شاید مفید باشد که به طور منظم به نظریههای گوناگونی که ارائه شده است، نظری بیفکنیم. شناخت این نظریهها شیوههای پرداختن به هنرهای مختلف را در اختیار مربیان قرار میدهد. ارزش هر نظریه آن است که بر یک چشمانداز مهم تأکید دارد که در چارچوب آن، هنر درک و ارائه میشود. هریک از این نظریهها را میتوان به یک دیدگاه کلی فلسفی مربوط ساخت.
پیشتر درباره نظریههای تقلید و بازنمایی باستانگرایی و نوباستانگرایی، که به واقعگرایی هنری نیز شهرت دارد، به قدر کافی بحث شد. این نظریه با واقعگرایی فلسفی موجود در نئوتومیسم ژاک مارتین (31) یا نظریههای متافیزیکی آلفرد وایتهد ارتباط دارد. نمایشنامهها و مجسمهسازی باستانی را میتوان به عنوان تقلید یا بازنمایی آهنگها و واقعیتهای جهانی و انسانی در نظر گرفت. با پرداختن به این کارهاست که ما اغلب احساس میکنیم در محضر واقعیت اصیل هستیم. این نظریهها از حیث تأکید بر چنین کاری ارزشمندند. در حالی که چنین نظریههایی برای فهم نیروی تخیّل جایگاهی در نظر میگیرند، اما بر فعالیت آزاد تخیّل تأکید نمیکنند. تخیّل باید به وسیله قوانین عقل، مکان، و زمان هدایت شود.
دومین نظریه هنری که در بخش قبل مطرح شد، نظریه احساسی یا اظهاری هنر است که بر الهام و تخیّل هنرمند تأکید میکند و هنر را ظهور احساسات و عواطف هنرمند تلقی میکند. این نظریه به بهترین وجه شعر غنایی و بسیاری از هنرهای جدید را تبیین میکند. در خصوص نظریه اظهاری هنر، چند بیان فلسفی ارائه شده است. نظریه فلسفی اثباتگرایی منطقی، گزارههایی را که پیرامون هنر مطرح شده به شیوهای عاطفی تفسیر میکند. آیِر (1946، فصل 6) از نظریه عاطفی هنر حمایت میکند که بر طبق آن گزاره «نقاشی خوب است» احساس رضایت برانگیخته شده در فرد را بیان میکند. این نظریه به تبیین تنوع وسیع ملاکهای زیبایی شناختیِ اعصار، فرهنگها و اشخاص، کمک میکند. این نظریه، ملاکهای عینی مانند هماهنگی صوری یا نیروی اظهاری را مورد توجه قرار نمیدهد. به علاوه این نظریه، بین تجربه زیبایی شناختی و تجربه اخلاقی تفاوتی نمیگذارد. در حالی که این رویکرد به روشنسازی مقداری از زبان ما درباره تجربیات زیبایی شناختی کمک میکند، اما به هیچ وجه در ماهیت تجربه هنری تعمّق نمیکند تا نقش آن را در حیات افراد و فرهنگها مورد کندوکاو قرار دهد.
رویکرد فلسفی دیگری که هنر را اساسا از دیدگاه اظهاری تبیین میکند، پدیدارشناسی (32) و وجودگرایی (33) است. هرچند این نظریه اساسا بر تجربه ذهنی تأکید دارد؛ به بعضی از عناصر موجود در اشیا، آنگونه که ادراک میشوند، نیز اهمیت میدهد. مبنای فهم تجربه زیبایی شناختی در تبیین هایدگر از دانستن، که مرکب از سه فعالیت است، یافت میشود و عاطفه، فهم و اظهار افراد باید در معرض تجربهای باشند که از طریق احساسات جریان مییابد. برای تحقق چنین امری، یابد در معرض حالات، ادارکات و اظهارات قرار گرفت. پس از آن ما به درک متعلق احساساتمان نایل میآییم. و در نهایت آنچه را که درک کردهایم، اظهار میداریم. این فعالیتها ممکن است به طور همزمان رخ دهند (کالین (34) ، 1971، صص 151 ـ 152؛ کالین 1991). برای فهم دانش انسانی، که شامل دانش زیبایی شناختی نیز میشود. از دو مغالطه باید اجتناب کرد: یکی از آنها، مغالطه قصدی است؛ بدین معنا که مفهوم هرچیزی همان است که ما از آن قصد میکنیم. دیگری، مغالطه عاطفی است؛ بدین معنا که پاسخ ما به آثار هنری صرفا یک پدیده ذهنی است که منشأ آن فعل و انفعالات درونی ماست (کالین، 1974، دِنتون (35) ،ص 59).
از دیدگاه کالین، اهمیت یک اثر هنری را اظهار کنندگی محسوس آن تعیین میکند، که بر مبنای نظم واقعی خصوصیات ادراکی شکل گرفته است (1974، ص 59).
کالین از معلم نیز به عنوان هنرمند یاد میکند. معلم مانند یک هنرمند با دنیای دانشآموز و آنچه وی اظهار میکند، و با قرار دادن فرصتهای ابراز وجود به دانشآموزان در ارتباط است. وظیفه یک معلم هنرمند در عبارت زیر بیان شده است:
وظیفه او این است که با کنترل کردن ارتباط بین آزادی دانشآموز ـ که باید دنیای خود را اظهار کند ـ و خودش به عنوان اولین ارزیاب انتقادی، به ویژگیهای تجربه یادگیری، نظم ببخشد. (1974، ص 50)
یکی دیگر از نقشهای معلم، به عنوان یک نقّاد این است که دارای سؤالات خاصی برای طرح کردن درباره اظهارات هنری است.
ماکسین گرین (36) (1981) نیز از یک تفسیر پدیدار شناسانه از تجربه زیبایی شناختی طرفداری میکند، اگرچه او اصرار دارد که دیگر دیدگاهها مانند تقلیدی و اظهاری نیز ضروری هستند. به نظر او هنر زیبایی شناختی، قلمرو یا حیطه مشخصی است که جهان در آن تفسیر میشود. گرین در حالی که از کار شاتز برای تحلیل خود استفاده میکند، چنین اظهار میدارد:
«آثار هنری ابعاد خاصی از تجربه را انتخاب، تنظیم و تفکیک نموده و در نتیجه،امکاناتجدیدیرابرای درک و شناخت آنها فراهم میآورند(ص126)
تجربه زیبایی شناختی، به آگاهی دقیق ادراک کننده برای دیدن اشیا به گونهای متفاوت از شکل مرسوم و عادی آنها بستگی دارد. میتوان با عطف توجه به یک کار هنری، احساسات نهفته در آن را درک کرد. وظیفه تربیت هنری، پرورش این آگاهی و ادراک جایگزین در دانشآموزان است. (در ادامه این فصل، پیشنهادهای گرین در خصوص سوادآموزی زیبایی شناختی، مورد بررسی قرار خواهد گرفت).
نظریه زیبایی شناختی امانوئل کانت به نظریهای از نوع اظهاری یا نظریه نمادی (37) منجر شده است که از جانب فلاسفهای همچون سوزان لانجر (38) و ارنست کاسیریر (39) مطرح گردید. این نظریه بر نقش خبر در فهم و شناخت تأکید میکند. هنر حاصل احساساتی است که عینیّت پیدا کردهاند. این نظریه هنر را اینگونه توصیف میکند: «تجربهای شناختی که به واسطه غلبه ویژگیهای نمادین، متمایز میگردد و با ملاکهای اثربخشی شناختی مورد قضاوت قرار میگیرد.» (نِلسون گودمن در کتاب گرین، 1981، ص 124). هنر این است که به افراد چیزهایی بیاموزیم که نمیدانستند، این شناخت میتواند برای آنها خوشایند یا لذتبخش باشد و یا نباشد. ارزش یک اثر هنری به نیرویی بستگی دارد که محتوای عاطفی را شکل داده، آن را در دسترس قرار میدهد. در این نظریه، هنرمند... قبل از هر چیز صرفا میخواهد آنچه از محتوای عاطفی جهان، استنباط کرده است، شکل و تجسم ببخشد؛ چیزی که هدف کار و زندگی اوست. لذا آثاری که خلق میکند، کارگاه هنرش را ترک کرده و به میان مردم میرود؛ یعنی کسانی که احساسات او را، در قالب آثار هنری، منتشر میکنند. اکنون باید خواستههای مردم را درک کرد. این بدان معناست که آنها میخواهند با عبارات موزون ـ منظم درک شوند، و لذا محتوای عاطفی خود را به طور صحیح منتقل کنند (اوتوباخ 1961،ص 35ـ 37).
پس هدف هنر، رازگشایی است. تمام هنرها را نمیتوان مستقیما درک کرد، آمادگی و توجه میتواند ما را به نقطهای برساند که در آن، اثر هنری آشکار گردیده، با ما صحبت کند. در تحلیل نو کانتی کاسیریر، هنر به لحاظ ماده و صورت که کانت آنها را برای تبیین کلّ تفکر به کار میبرد، توصیف میشود. کاسیریر میکوشید تا میان ماده و صورت عینی و ذهنی، بازنمایی و اظهار، تعادل به وجود آورد. او این کار را با این استدلال که هنر یک تقلید نیست، بلکه کشف واقعیت است، انجام میداد. هنر، کشف صورتهای طبیعت است. برای مثال، نقاش و مجمسهساز درباره قلمرو جهان مشهود، شکل و ساختار محض و مشهود آن آموزش میدهند. نمایشنامه لوسیان بزرگ صورتهای حقیقی زندگی درونی ما را بر ما آشکار میکنند. لذا کاسیرر اظهار میداشت که آثار بزرگ هنری، آثاری هستند که:
نه صرفا بازنمایانهاند و نه صرفا اظهاری. آنها به معنای جدید و عمیقتر، نمادی هستند... آنها فقط فوران آنی و زودگذر احساسات پرشور نیستند، بلکه وحدت استمراری عمیقی را آشکار میسازند.
سوزان لانجر نیز نظریهای هنری ارائه کرده است که بر هنر به عنوان نمادی که معنا را از طریق صورت بیان میکند، تأکید دارد. هنر از نظر وی، صورتهای محسوسی را خلق میکند که بیانگر احساسات انسانی است. هنر احساسات را به شیوهای بیان میکند که از عهده زبان پراکنده و نامنظم خارج است.
درحقیقت، تنها از طریق هنر است که میتوان احساسات را تنظیم و منتقل کرد؛ زیرا هنر احساسها را عینی میسازد، به طوری که ما و دیگران میتوانیم در آنها تأمل کنیم. این تأمل به خودشناسی و شناخت ابعاد دیگر زندگی منجر میگردد (لانجر 1953).
ما در آینده نظریه هنری لانجر را به عنوان نظریهای که توجیه عقلانی نیرومندی برای تربیت زیبایی شناختی فراهم میآورد، بررسی خواهیم کرد. در قرن حاضر، رویکرد فلسفی برجسته دیگری به هنر از نظریه اجتماعیِ مکتب فرانکفورت، نشأت گرفته است؛ مکتبی که بیشتر از رویکرد انتقادی کانت، نقد ایدئولوژیکی کارل مارکس، و روان تحلیلگری فروید، الهام گرفته است.
پیروان این مکتب، یک رویکرد اساسا شناختی به هنر را اتخاذ میکنند. انتقاداتی که از سوی پیروان این مکتب به هنر وارد شده، در نقد جان دیویی از هنر در جوامع سرمایهداری پیشبینی شده بود. نظریهپردازان منتقد، در نقد جوامع مترقی سرمایهداری بر این نکته تأکید دارند که چگونه فرهنگ، که هنر را نیز شامل میشود، در خدمت منافع طبقات حاکم قرار گرفته، ظلم و ستم بر طبقات جامعه را افزایش میدهد.
این مکتب نفوذ خود را در ایالات متحده در دهه 1960 با کار تئودر آدرنو (40) و هربرت مارکوزه (41) آغاز کرد.
هنر در نظر پیروان این مکتب، شکلی از خود آفرینشگری انسان در فرایند اعطای کاربرد و معنا به اشیا است؛ دیدگاهی از هنر که بر هر دو عامل ذهنی و عینی تأکید میکند. با این حال، این خود آفرینشگری در یک موقعیت اجتماعی و سیاسی خاص رخ میدهد. هنر نه تنها چیزهایی را درباره احساسات فرد، که مطالبی را درباره احساسات وی از جهان نیز بیان میکند. به علاوه، پیروان این مکتب، هنر را گزارههایی سیاسی و اجتماعی درباره اینکه جهان چیست و یا چه باید باشد، قلمداد میکنند. لذا هنر میتواند از جانب یک حکومت برای حمایت از برنامههای خاصی مورد استفاده قرار گیرد. نظریهپردازان انتقادی خاطرنشان کردهاند که چگونه رژیمهای استبدادی تلاش نمودهاند تا هنر را در خدمت ترویج سیاستهاشان قرار دهند.
در عصر حاضر ما شاهد مبارزه نیروی سیاسیِ یک تخیّل هنری با انواع استبداد بودهایم. هنرمندانی که در برپایی حرکتِ مخالف علیه کمونیسم نقش مهی ایفا کردند، در ساختن اروپای جدید نیز فعال بودهاند.
بعضی از نظریهپردازان انتقادی صریحا خواستار سیاسی کردن هنر بودند تا بتوانند با چالش فاشیستی برخورد کنند. هنر بایستی به منظور کمک به مبارزه نهضت کارگری برای رسیدن به خودآگاهی مورد استفاده قرار گیرد. آنها عقیده داشتند که رهبران فاشیستی از هنر در جهت مقاصد سیاسی خود بهره میبرند. دیگر نظریهپردازان، ارتباط مستقیم هنر با سیاست را مورد اعتراض قرار داده، معتقدند هنر در این حالت دچار انحراف میشود.
بسیاری از پیروان این مکتب تنفر شدیدی نسبت به آثار فرهنگ حاکم ابراز داشتهاند؛ زیرا چنین آثاری موجب استثمار کارگران میشود. به نظر والتر بنجامین (42) بسیاری از آثار بزرگ هنری وجود خود را نه تنها مرهون تلاش نوابغ بزرگی هستند که آنها را خلق کردهاند، بلکه مدیون تلاشهای ناشناخته معاصران آنها نیز هستند. هیچ سندِ فرهنگیای نیست که در عین حال سند وحشیگری نباشد. (در آراتو(43) و ژیبارت(44)، 1987، ص 187)
به همین دلیل، پیروان مکتب فرانکفورت نسبت به هنر، نظری دو پهلو داشتند؛ هم آن را در فرهنگ سهیم میدانستند، هم مانع بسیاری از پیشرفتهای فرهنگی میپنداشتند. دیدگاه مارکوزه یک دیدگاه بنیادی است؛ زیرا وی در مقالاتی پیرامون آزادی(45)(1969) خواستار تلفیق زندگی و هنر از طریق برچیده شدن هنر و زیبایی شناختی کردن کار و زندگی روزانه بود. دیگران در برخی از شکلهای هنر، که ریشه در زندگی و کار اجتماعی دارد، یک ویژگی آرمانی میدیدند که با ظلم و ستم موجود مبارزه کرده و دنیایی بهتر را وعده میدهد.
نظریهپردازان انتقادی بیشترین انتقاد را متوجه نقش هنر در رسانههای گروهی ساخته، خاطرنشان میکنند که چگونه این رسانهها بسیاری از انتقاداتی را که متوجه جامعه است، خنثی میکنند. هنر در فرهنگ سرمایهداری، به ابزار مهمی برای اغفال مصرف کنندگان مبدّل شده است. به نظر آنها رسانههای گروهی تجربه هنری را بیارزش کرده، آن را در خدمت تفریح و مصرف بیهوده در آوردهاند. این دیدگاه انتقادی میتواند همان دیدگاهی باشد که به تربیت زیبایی شناختی مربوط میشود. دانشآموزان میتوانند آثار هنری را نه تنها به عنوان وسایلی برای ابراز حالات درونی خود، بلکه به منزله انعکاس زمینههای سیاسی و اجتماعی خاص نیز تلقی کنند. لذا تجربه زیبایی شناختی همچون سایر تجربیات انسان مشروط به شرایط اجتماعی است. از سوی دیگر، تعداد زیادی از هنرها را میتوان به عنوان تلاشهایی برای نقد واقعیتهای اجتماعی و شناخت امکاناتی ورای آنچه که در حال حاضر وجود دارد تلقی کرد.
سعی من بر این نبود که در این بخش به تمام نظریههای هنری بپردازم، بلکه به عکس، بر نظریههایی تأکید داشتهام که به نظر میرسد با تربیت زیبایی شناختی مرتبط بودهاند. برخی از جنبههای این نظریهها در بخش بعد بسط داده خواهد شد، تا از این طریق مروری داشته باشیم بر توجیهات فلسفی گوناگونی که درباره تربیت زیبایی شناختی مطرح شده است.