برف را از شانه های ادم برفی بتکان....
1- لئوناردو داوینچی در دفترچه شخصی خود، نوشته بود: « چرا این همه رنج می کشی لئوناردو؟» سوالی که داوینچی از خود پرسیده است سوالی است بسیار ضروری که برخی از ما هیچگاه از خود نمی¬پرسیم. با طرح این سوال و یافتن پاسخی احتمالی (که پاسخی شخصی خواهد بود) ما ریشه بسیاری از گرفتاری هایمان را یافته ایم و شاید بتوانیم در ادامه مسیر راه خود را بهتر بیابیم. با این همه سوال لئوناردو می تواند همان سوالی باشد که بودای جوان روزگاری از خود پرسیده بود. بودائیان جنوب شرقی اسیا تا پیش از خودسوزی مقدس همچون بودا سیدارتا بر همین عقیده اند که زندگی رنج است. آنها برای رها شدن از تسلسل به دنبال راه حقیقت می گردند. به زعم بودائیان نجات انسان از این رنج از عهده ی خدا خارج است و تنها انسان می تواند خود را رهایی بخشد! این مقدمه در واقع زمینه ای است برای داستان آدم برفی و بیان رنج عشق! رنج دوری رنجی عاشقانه است رنجی که حاصل فاصله بین عاشق و معشوق است همان رنجی که حلاج تا رسیدن به معشوقش می پیماید. رنجی عارفانه... رنجی که تمایل به یکی شدن با معشوق دارد. از همین رو عشق در دل خود تمایلی از نزدیکی جسم ها می بیند. اما گاهی این نزدکی امکان پذیر نیست. گاهی برای رسیدن به عشق (حقیقت) راهی به جز نیروانا(جایی که باد نمی وزد) نیست و شاید همانگونه که شیخ هرات در صد میدان می پنداشت؛ وادی قبل از وصال، وادی فنا است... !
2- اصلا اعتقاد ندارم که هانس کریستین اندرسن قصد بازنویسی داستانی عارفانه داشته باشد. او در مجموعه داستا هایش همان راهی را می رود که برادران گریم رفته اند، وفادار بودن به ادبیات فولکلور و شفاهی ملت ها!با این حال اگر شما هم مثل من ریشه ی ادبیات را در ضمیری انسانی که از قضا بین همه ی انسان ها مشابهتی عجیب دارد بدانید باید به همراه این متن به داستان آدم برفی گوش بسپارید و در دل آن این سخن را مرور کنید که عشق و رنج دو روی یک سکه اند... داستان آدم برفی داستانی مربوط به همین روزهای نزدیک به بهار است. در محیطی سرد یک آدم برفی به دنیا امده و نور خورشید در چشمانش می تابد و او را اذیت می کند. داستان نمی گوید چه کسی او را ساخته اما این مساله خللی در داستان ایجاد نمی کند. آدم برفی به باد می اندیشد و به نخستین حقایقی که می تواند دریابد:« وقتی باد به من می خورد احساس زنده بودن می کنم» قهرمان داستان ما که گویی خورشید چشمانش را اذیت می کند به او دستور می دهد که برود! اما خورشید دستورش را تا غروب به اجرا نمی گذارد. «دو تا آجر سه گوش به جای چشم، یک شن کش اسباب بازی جای دهان...» ماه بالا می آید. آدم برفی که تا حالا ماه را ندیده است آن را با خورشید اشتباه می گیرد! اما به هر حال متوجه می شود که مقداری نور هم برای زندگی لازم است. او در این روزهای نخست خود را مرکز دنیا می پندارد او مثل بسیاری از انسان ها براین گمان است که محور عالم بوده و...تا اینکه راهنمای او یعنی سگ گله ( که نقش مرشد داستان قهرمانی آدمک برفی است) از راه می رسد و ناتوانی او را باز گو می کند.!
3- آدم برفی که از یک جا ایستادن خسته است تمایل زیادی به راه رفتن داردو دنبال کسی است که به او راه رفتن بیاموزد.« سگ به او گفت: «ناراحت نباش خورشید به تو یاد می دهد چطور فرارکنی همانطور که با آدم برفی سال های قبل رفتار کرد و همه رفتند..» حرفهای سگ برای آدم برفی بسیار سخت و غیر قابل درک اند. ما معمولا چیزهایی که برای مان خوشایند نیست را دیر تر باور می کنیم.همه ی ما دوست داریم منحصر به فرد باشیم و از اینکه کسی بگوید من هم یک موقع مثل تو بوده ام دلخور می شویم. هر کدام از ما منحصر به فردیم اما با این حال زندگی ما شباهت های زیادی به هم دارد! درک مرگ نخستین درکی است که آدم برفی را رنج می دهد همانگونه که بودای جوان وقتی توسط خدمتکارش از وجود مرگ آگاه شد « زندگی سراسر رنج است» را بر زبان آورد. در داستان بودا، قبل از تولدش پدر او توسط ک توسط پیشگویان از وضع پسرش اگاه شده بود تمام تلاش خود را کرد تا او متوجه رنج های هستی نشود..!
4- داستان آدم برفی با گفتگوی سگ و آدم برفی در مورد روز و شب و خورشید و ماه ادامه می یابد گویی داستان ما را آماده برخورد عناصر متضاد با یکدیگر می کند تا در حین این برخورد متوجه رنجی شویم که خود آن را حمل می کنیم. باری که همینک نیز بر دوشمان داریم اما آن را فراموش کرده ایم. آدم برفی که از سخنان سگ احساسی تلخ ( پوچ) داشت با خود می گفت:« من نمی دانم او چه می گوید اما احساس می کردم حرف هایش چندان خوشایند نیست.» روز بعد آدم برفی به وجود حقایق تازه ای در زندگی پی برد به همان چیزی که افلاطون می گفت بدون آن دنیا گورستانی بزرگ بود... عشق! دختر و پسری جوان از کنار او می گذشتند آنها بعد از کمی شوخی با آدم برفی و رقصیدن با او از آنجا رفتند. آدم ربفی از سگ پرسید: آنها که هستند و او پاسخ داد: دو دوست جوان و عاشق! و آدم برفی که معنای عشق را هنوز نمی دانست از سگ پرسید: آیا آنها از من و تو مهم ترند؟!؟ !
5- سگ در حین سخنانش در باره ی انسان ها و زندگی شان از روزهایی گفت که برایش بسیار لذت بخش بودند از این که:« در روزهای سرد ، هیچ چیز لذت بخش تر از خوابیدن کنار اجاق گرم اتاق نیست» آدم برفی پرسید:«اجاق گرم؟ آیا شبیه من است!؟» سگ توضیح داد که آدم برفی و اجاق مثل شب و روز هستند مثل خورشید و ماه! و کمترین شباهتی به هم دیگر ندارند و بعد به داخل اتاق اشاره کرد، جایی که اجاق با شعله های گرم و پرنورش اتاق را گرم و گرم تر می کرد.. آدم برفی با نگاهی کوتاه به اجاق احساس کرد در وجودش چیزی بهم خورده است انگار کسی داخل وجودش را گرم کرده بود و قلب آدم برفی را به لرزه در می آوردحس و حال عجیبی بود انگار می خواست بخندد شاید هم گریه کند... حسی که تا به حال تجربه نکرده بود، انگار ناگهان احساس شادی و رنج و اندوه توامان او را در بر گرفته بود!!
6- از آن لحظه به بعد سخنی میان سگ و آدم برفی رد و بدل نشد آخرین سخن همان جمله ی سگ بود: تو حتا یک دقیقه هم نمی توانی کنار اجاق روشن بایستی، آنجا سریعا نابود می شوی... و آدم برفی با خود گفته بود:« من الان هم احساس می کنم دارم نابود می شوم... زندگی چند روزه ی آدم برفی فرصت کوتاهی است تا او بتواند همه ی شادی ها ورنج ها را تجربه کند... غم اینکه نمی تواند به اطراف پای نهد مانند غم ماست وقتی نمی توانیم دوباره در گذشته مان قدم بگذاریم. روزها بدون اینکه نگاهش را از درون اتاق بردارد به سکوت گذشتطوری که سگ هم خسته شده بود. گاهی فریاد می کشید: بیش از این نمی توانم تحمل کنم وای که چقدر وقتی زبانه هایش را بیرون می کشد زیبا می شود... سگ دوست داشت زودتر هوا گرم شود. بهار نزدیک بود و او آدم برفی به این عجیبی ندیده بود... !
7- تا اینکه یک روز صبح سگ متوجه شد آدم برفی نیست... شاید اب شده بود اما نه اثری از شن کش اسباب بازی نبود... کنار اجاق دخترک آن روز شن کش اساب بازی را دید در حالی که اجاق خاموش شده بود و بهار از راه می رسید. دختر توجه چندانی به شن کش نکرد. به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد و با سرخوشی در حالی که باد به موهایش می خورد آواز خواند: بیا درخت بیدمشک نرم و روشن بیا چکاوک فاخته آواز بخوانیم فردا بهار اینجاست... وهیچ کس آدم برفی را بیاد نیاورد... هوا سرد است آخرین روزهای زمستان کتاب را بسته ام و توی دفترم می نویسم چرا این قدر رنج می کشیم چرا؟ به شعله ی خندان بخاری نگاه می کنم!
بدون تو تمام شبهای دنیا یلداست
و من آنقدر برای نبودنت بیداری کشیدم
که فردا شب را می خواهم تا ابد بخوابم
همیشه وقتی می خوابم زمان زود تر می گذرد
فردا شب برای خوابیدن وقت خوبیست
انسانها بیدار می مانند
و خواب ها خلوتند،ساکتند، بی ازدحامند و من راحت تو را پیدا می کنم ...
همین چند روز پیش، "یولیا واسیلی اِونا" پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: بنشینید"یولیا واسیلی اِونا"! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟ چهل روبل.
نه من یادداشت کردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
دو ماه و پنج روز. دقیقاً دو ماه، من یادداشت کردهام. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که میدانید یکشنبهها مواظب "کولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. سه تعطیلی ... "یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش در نمیآمد. سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم کنار. "کولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید. دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یک روبل، درسته؟چشم چپ "یولیا واسیلی اِونا" قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید.فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما "کولیا " از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بیتوجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفشهای "وانیا " فرار کند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید پس پنج تا دیگر کم میکنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید ...
"یولیا واسیلی اِونا" نجواکنان گفت: من نگرفتم.
امّا من یادداشت کردهام.
- خیلی خوب شما، شاید …
از چهل ویک بیست وهفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم.
در حالی که صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم ... ! نه بیشتر.
دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، میکنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت.
به آهستگی گفت: متشکّرم!
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
به خاطر پول.
یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یک حقهی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بیرحمانهای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگــــو بود.
یه دختر خوب
یه دختر خوب هیچوقت زودتر از اینکه از شیر بگیرنش عاشق نمیشه یه دختر خوب بیشتر از 3 ساعت توی حموم نمیمونه
(نکته مهم المپیاد )
یه دختر خوب به خاطر بعضی مسائل چترش را باز نمی کنه یه دختر خوب وقتی بلد نیست رانندگی کنه چرا باید زور بزنه و با گل پسرا کل کل کنه
یه دختر خوب توی روی مامانش وانمیسته و به خاطر قراری که داره (و سرکاره) 100000 تا دروغ نمیگه
یه دختر خوب از مثلاً 6 ساعت وقت کلاس خودش 5 ساعتش رو نمی پیچونه
یه دختر خوب یواشکی دست تو جیب باباش نمیکنه
یه دختر خوب به خاطر اینکه بهش گفتن بی ادب گریه نمی کنه
یه دختر خوب جو نمیگیرتش و زود خودشو مثل بنگاهها به نمایش نمیزاره
یه دختر خوب دستمال دماغ باباشو برنمی داره بندازه رو سرش مثل روسری
یه دختر خوب عقده هاش رو با فرار از خونه خالی نمی کنه
یه دختر خوب با همسایشون که خوشگل تره لج نمیشه
یه دختر خوب به خاطر پوست و رنگ بدنش که پر از جوش و ککه باباشو اونقدر تو خرج نمی ندازه
یه دختر خوب وقتی بهش نگاه نمی کنن خود نمایی نمیکنه (به راههای مختلف) باز هم نکته تستی
یه دختر خوب باباش هر چی بگه گوش می کنه نمیاد پیش مامانش ننه من غریبم بازی درآره
یه دختر خوب بیشتر از 10 دقیقه توی WC نمی مونه (نکته مهمتر از کنکور)
یه دختر خوب هیچوقت بدون گواهینامه رانندگی نمیکنه که بعدش که گرفتنش اشک تمساح بریزه) این مورد رو من به عینه دیدم
یه دختر خوب به خاطر منافع خودش حق خواهرش رو ضایع نمی کنه
یه دختر خوب وقتی معنی ترانه های خارجی رو نمیدونه مجبور نیست که واسه کلاس اونا رو گوش بده
یه دختر خوب توی قرار با پسر کلاس زورکی نمی آد و پدر کارمند بیچاره اش رو مدیرعامل و رئیس قلمداد نمی کنه
یه دختر خوب دیگه به دختر افغانی ها حسودی نمی کنه
یه دختر خوب وقتی از پسری خوشش اومد و داشت از حسودیش می ترکید 10000 تا عیب و ایراد روی پسر نمی زاره
یه دختر خوب شب زود نمی خوابه که صبح زود بیدار بشه که بتونه صافکاری و نقاشی کنه
یه دختر خوب خودش رو زوری توی دل کسی نباید راه بده
یه دختر خوب برای اینکه مورد توجه قرار بگیره اسمشو عوض نمیکنه (صغرا= هانی - کبری= مانی)
یه دختر خوب برای اینکه توی مهمونی تحویلش بگیرن قیافه نمیگیره و ادای آدم پولدارارو در نمیاره
یه دختر خوب پشت سر حتی حیوانات هم غیبت نمی کنه
یه دختر خوب از دماغ فیل نمی افته که نه؟
یه دختر خوب از اجرای هر گونه قرقره بازی( جت اسکی اسکیت و امثال اون ) در مقابل پسرها خودداری می کنه
یه دختر خوب با 25897 نفر که تیریپ نمیریزه
یه دختر خوب اولاً دوچرخه سواری نمی کنه حالا می خواد بکنه بکنه جنبه هم داشته باشه
یه دختر خوب توی مسافرت به خاطر کسی که روش کلید کرده، باباشو توی منگنه قرار نمی ده که بابا تندتر برو!
یه دختر خوب عکسهای پسر خوشگلا مانند حمید گودرزی شادمهر عقیلی و … محمدرضا گلزار رو به در و دیوار اتاقش
نمی چسبونه (جوابیه)
یه دختر خوب سوار هر ماشینی نمیشه پیکان 47 و امثال آن
یه دختر خوب وقتی لباس آنچنانی برای خودنمایی ندارد از دوستاش قرض نمی کنه
یه دختر خوب راه به راه از اون کوفتیا نمیماله که فردا هم سرطان بگیره و انتظار ترحم داشته باشه
یه دختر خوب اولاً اصلاً پیدا نمیشه خلاصه بگم یه دختر خوب باید خوب باشه نه اینکه ادای خوبا رو دربیاره
از وب سایت سحر جان
هنوز شب یلدا نشده است. فرزندت بیمار است و او را به مطب می بری. خانم منشی می گوید باید یک ساعت و نیم منتظر شوید. یک حساب سر انگشتی می کنی و می بینی تا نیم ساعت بعد از اذان مغرب طول می کشد. شب یلداست. ولی اشکال ندارد. به کلاست هم می رسی که یک ساعت بعد از اذان است.
زن و فرزندت را می گذاری و برای مطالعه به خانه بر می گردی. بعد از یک و نیم ساعت به مطب می روی. منشی می گوید باید نیم ساعت دیگر معطل شوید. تمام برنامه ات به هم می خورد. با کلاست چه می کنی؟..
دکتر سِرُم نوشته است. می گوید: «باید همین الآن بروی داروخانه و نسخه را تهیه کنی و بیایی تا توضیحات بیشتر بدهم.»
می گویی: « کلاس دارم.»
_: نمی شود. حال کودک مساعد نیست. همین امشب باید سرم بزند.
_: آخر بیش از دو ساعت معطل شده ایم. به کلاسم نمی رسم. اگر می شود...
_: نمی شود. زوری است. باید همین الآن بروی داروخانه!
تا خود داروخانه می دوی.آنجا هم پانزده دقیقه ای طول می کشد. تا حالا نصف کلاس رفته است. داروفروش هم که تازه وارد است. با همکارانش کلّی مشورت می کند تا بفهمد دکتر چه داروهایی نوشته است و قیمت و حق بیمه و مابقی چقدر می شود. یک سرم و چند قلم آمپول و یکی دو بسته قرص و شربت، همه ی داروهای نوزاد است. بیش از پنج هزار تومان هم خرج بر می دارد.
دکتر دستورالعمل تزریق را می نویسد و آدرسی را می دهد که باید کودک را برای تزریق به آنجا ببری. گویا شب یلدا تقدیرت غیبت خوردن از کلاس است.
یک ساعت و نیم هم سرم طول می کشد. شلوغی تزریقاتی و سر و صدای بچه هایی که برای تزریق آورده اند کلافه ات می کند.
موتورت را «بادبندی» کرده ای تا هیچ بادی نفوذ نکند. همسرت هم با اینکه خیلی بیش از تو خسته شده، به زور بچه را پوشانده و در بغل گرفته تا مبادا سرما اذیتش کند. با احتیاط و آهسته رانندگی می کنی. بی خیال کلاس! دیگر نمی رسی.
به خانه نزدیک می شوی. با خود فکر می کنی اگر چه خواهرها و برادرهایت و خانه ی پدر، دور است؛ ولی می شود در جمع همسر و فرزند بود. به خانه می رسی. یک اتومبیل سفید رنگ، جلو در خانه پارک شده. وای خدا! چه می بینی؟! دوباره یک نفر دیگر ماشینش را دقیق جلو در کوچک خانه تان پارک کرده است. پیاده می شوید. در را باز می کنی. همسر و فرزند داخل می شوند. ولی موتور نمی تواند وارد خانه شود! حال چه باید کرد. اتومبیل آشنا نیست. قطعا یکی، ته کوچه شب نشینی دارد و صاحب ماشین هم مهمانش است. خستگی چند ساعته ات مضاعف می شود. زنگ چند تا خانه را می زنی. ولی نتیجه ای نمی گیری. سه راه داری؛ یا مثل همیشه تحمّل کنی. یا از تک تک خانه ها سراغ بگیری که با یک حساب سر انگشتی بیش از چهل، پنجاه تا خانه می شود. تازه اگر، مهمان تازه وارد، از کوچه پس کوچه های بعدی نباشد! راه سوم هم کمک گرفتن از 110 است. شاید راه سوم عاقلانه ترین راهی باشد که در آن حال خستگی به ذهنت می رسد. چند دقیقه ای صبر می کنی و کمی آن طرف تر هم سراغ می گیری. سپس به 110 زنگ می زنی و جریان را می گویی. صدای مردی نظامی از پشت گوشی می شنوی که: « خوب بگو ماشینش را بردارد. دیگر چرا به ما زنگ می زنی؟» و مجبور می شوی دوباره جریان را از اوّل برایش بگویی و عاجزانه بخواهی کاری کنند. و البته او هم به تو قول رسیدگی می دهد.
خوشبختانه بعد از پانزده دقیقه ماشین سبز رنگ پلیس می رسد و آژیرش را ـ به جای زنگ خانه ـ به صدا در می آورد. سراسیمه به طرف در می روی. دوباره همان سؤال و جوابهای پشت تلفن تکرار می شود! و جناب نیروی انتظامی با یک جمله خیالت را راحت می کند: « تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که به راهور خبر دهیم بیایند جریمه اش کنند.» و دنده عقب به طرف خیابان برمی گردد. البته با بی سیمش صحبت می کند که بعد از نیامدن راهور و گذشت چند ساعت می فهمی حتما به مرکز پلیس خبر داده که مورد سرکاری! بوده است!!! خب البته 197 هم که مثل همیشه خراب و سرکاری تر از سرکارهایش است!
موتورت را جلو در، دقیقا مقابل ماشین مهمان مزاحم یکی از همسایه ها فقل کرده ای. کاغذی را لای برف پاک کن اتومبیل گذاشته ای که رویش نوشته شده: « آقای محترم، لطفا جلو در منزل مردم پارک نکن! خودت بودی ناراحت نمی شدی؟! مردم آزاری بس است.» و البته چون کاغذ کمی کوچک است، نصف جمله ی آخر را کوچک و بدخط نوشته ای.
با صدای استارت اتومبیل خودت را به جلو در خانه پرت می کنی. اگر تو را نمی دید، حتی زحمت برداشتن و خواندن کاغذت را هم به خودش نمی داد. اصلا شاید برایش سؤال هم نشده است که در این خانه چرا باز است و موتورش چرا این ریختی این جا قفل شده؟!
شروع می کنی با او صحبت کردن که از اتومبیل پیاده می شود و می گوید: « آقا نگران نباش! همین یک شب یلدا بود. دیگر ماشینم را این جا پارک نمی کنم.» و البته وقتی داری توضیح می دهی که این مردم آزاری است و فرض کن این جا خانه ی خودت بود و... میان کلامت می پرد و می گوید: « می فهمم چه می گویی! به هر حال شما باید مرا ببخشید!» همین. و سوار می شود و می رود..
الآن دیگر آخر شب است و باید بروی بخوابی. امّا دلت نمی آید دوستان و دشمنان مجازی ات، این ماجرا را ندانند...
خیلی سخته خیلی سخته از عشق یه نفر بسوزی اما نتونی بهش بگی خیلی سخته یه مدت با یکی باشی به خیال اینکه دوست داره اما بعد بفهمی اینا همش ساخته ذهن خودت بوده و اصلا از اول عشقی وجود نداشته اون موقع است که می شکنی نمی دونی چی کار کنی از یه طرف دلت پیش اونه از یه طرف می دونی که دوست نداره مجبوری به اون فکر نکنی چی کار می کنی اون موقع است که یاد این شعر می افتی
---------------
هر جا که باشه دیگه بدتر از این جا که نیست... شاید این جوری یک بار بمیرم... ولی الان همه لحظاتم شده مردن و زنده شدن... بذار حداقل یک کم از قصه عشقمون بگم تا شاید خوابم ببره... یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکی نبود یکی عاشقی بود که یک معبودی داشت... عاشقه دل خوش به وجود معبودش بود و پرستش اون بالاترین عبادتش بود... نمیدونست که یک روز الهه اش میره دنبال سرنوشتش و اونو تنها میزاره
---------------
شبی تاریک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از همیشه... ناامید از فردایی روشن... بازم نقش چشمات در خیالم... تنها جایی که با همه بی قراریهام احساس آرامش میکنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت وآمد در ذهنم هستن... هنوز چشم به راهتم دیونه... آخه چرا این نفسام تلخه واسم؟ ای کاش زودتر از موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خویش می گرفت و این روح خسته را به آسمونا میبرد
اس ام اس های یلدایی
چون تیر رها گشتـه ز چلّـه شده ایم
مهمان شمــا در شب چلّـه شده ایم!
از برکت ایـن سفــره ی الــوان شما
تا خرخره خورده،چاق و چلّـه شده ایم!
محفل آریائی تان طلائی ? دلهایتان دریائی
شادیهایتان یلدائی ? پیشاپیش مبارک باد این شب اهورائی . . .
قیمت پماد سوختگی شب یلدا(چله)خیلی خیلی بالا میره.
گه نگرفتی زود تر بخرش شاید هندوانه ای که گرفتی سفید در بیاد هااا
اون وقت لازمت میشه!!!
تو خوبی!
تو بهترینی!
تو تکی!
تو خوشگلترینی
.
.
.
.
.
اینم از هندونه شب یلدات. بذارشون تو یخچال خنک شه ! یلدا مبارک!
بیا ای دل کمی وارونه گردیم ، برای هم بیا دیوونه گردیم ، شب یلدا شده نزدیک ای دوست
، برای هم بیا هندونه گردیم . شب یلدا مبارک
میان دوستـــان افتاده ای تک / رخت هندونه ،زلفت عین پشمک!
برایت می زنم اینک پیامک / شب یلدای تو ای گــــــل مبارک
حتی طولانی ترین شب نیز به خورشید می رسد . . .
تو میری و من فقط نگاهت می کنم ، تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم ، بی تو یک عمر
فرصت برای گریستن دارم ، اما برای دیدن تو همین یک لحظه باقیست ،
تا یلدایی دیگر انتظارت را خواهم کشید . . .
چند ساعت بیشتر به آخر پاییز نمونده، جوجه هاتو شمردی!؟
روی گل شما به سرخی انار ، شب شما به شیرینی هندوانه ، خندتون مانند پسته و
عمرتون به بلندی یلدا . شب یلدا مبارک . . .
یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را
باید جشن گرفت
یلدایتان مبارک.
رییس جمهور ایالات متحده در پی دیدار خداحافظی از عراق در کنفرانس خبری مشترک با نخست وزیر عراق در اتفاقی برخلاف انتظارش با پرتاب کفش از سوی خبرنگار عراقی روبرو شد.
به گزارش شبکه ایران به نقل از رویترز "جورج بوش" رییس جمهور ایالات متحده در پی دیدار خداحافظی از عراق در کنفرانس خبری مشترک با نوری مالکی نخست وزیر عراق با پرتاب کفش از سوی خبرنگار عراقی روبرو گشت.
این خبرنگار که هویت وی "الزیدی منتدر" گزارش شده است خبرنگارتلویزیون "البغدادیه" می باشد که دفتر آن در مصر قرار دارد.
این خبرنگار در هنگام کنفرانس خبری مشترک بوش با نوری مالکی کفشهایش را یک به یک به سمت بوش پرتاب نمود و بوش را به زبان عربی «سگ» خطاب کرد.
خبرگزاری آسوشیتدپرس نیز گزارش کرده است وی در هنگام پرتاب کفش فریاد زده است این بوسه خداحافظی توست سگ!
گفتنی است کفشهای این خبرنگار پس از پرتاب و سنگر گرفتن بوش در کنار مالکی و پشت میز کنفرانس به دیوار پشت جایگاه و پرچم های دو کشور اصابت کرد.
ماموران امنیتی آمریکا و عراق این مرد خبرنگار را به زور و در حالی که داد و فریاد می نمود، به بیرون از سالن کنفرانس بردند.
"جورج بوش" در هنگام کنترل این خبرنگار می گفت او مزاحم من نیست. وی همچنین پس از این اقدام گفت فکر نمی کردم این مرد تهدیدی برای من باشد.
هنوز هیچ گونه اطلاعی از نیت این خبرنگار و علت اقدام وی منتشر نشده است. اما با این اقدام، تلاش بوش برای بهره برداری رسانه ای از آخرین سفرش به عراق به گل نشست.
فیلم این رخداد را اینجا ببینید.