برف را از شانه های ادم برفی بتکان....
1- لئوناردو داوینچی در دفترچه شخصی خود، نوشته بود: « چرا این همه رنج می کشی لئوناردو؟» سوالی که داوینچی از خود پرسیده است سوالی است بسیار ضروری که برخی از ما هیچگاه از خود نمی¬پرسیم. با طرح این سوال و یافتن پاسخی احتمالی (که پاسخی شخصی خواهد بود) ما ریشه بسیاری از گرفتاری هایمان را یافته ایم و شاید بتوانیم در ادامه مسیر راه خود را بهتر بیابیم. با این همه سوال لئوناردو می تواند همان سوالی باشد که بودای جوان روزگاری از خود پرسیده بود. بودائیان جنوب شرقی اسیا تا پیش از خودسوزی مقدس همچون بودا سیدارتا بر همین عقیده اند که زندگی رنج است. آنها برای رها شدن از تسلسل به دنبال راه حقیقت می گردند. به زعم بودائیان نجات انسان از این رنج از عهده ی خدا خارج است و تنها انسان می تواند خود را رهایی بخشد! این مقدمه در واقع زمینه ای است برای داستان آدم برفی و بیان رنج عشق! رنج دوری رنجی عاشقانه است رنجی که حاصل فاصله بین عاشق و معشوق است همان رنجی که حلاج تا رسیدن به معشوقش می پیماید. رنجی عارفانه... رنجی که تمایل به یکی شدن با معشوق دارد. از همین رو عشق در دل خود تمایلی از نزدیکی جسم ها می بیند. اما گاهی این نزدکی امکان پذیر نیست. گاهی برای رسیدن به عشق (حقیقت) راهی به جز نیروانا(جایی که باد نمی وزد) نیست و شاید همانگونه که شیخ هرات در صد میدان می پنداشت؛ وادی قبل از وصال، وادی فنا است... !
2- اصلا اعتقاد ندارم که هانس کریستین اندرسن قصد بازنویسی داستانی عارفانه داشته باشد. او در مجموعه داستا هایش همان راهی را می رود که برادران گریم رفته اند، وفادار بودن به ادبیات فولکلور و شفاهی ملت ها!با این حال اگر شما هم مثل من ریشه ی ادبیات را در ضمیری انسانی که از قضا بین همه ی انسان ها مشابهتی عجیب دارد بدانید باید به همراه این متن به داستان آدم برفی گوش بسپارید و در دل آن این سخن را مرور کنید که عشق و رنج دو روی یک سکه اند... داستان آدم برفی داستانی مربوط به همین روزهای نزدیک به بهار است. در محیطی سرد یک آدم برفی به دنیا امده و نور خورشید در چشمانش می تابد و او را اذیت می کند. داستان نمی گوید چه کسی او را ساخته اما این مساله خللی در داستان ایجاد نمی کند. آدم برفی به باد می اندیشد و به نخستین حقایقی که می تواند دریابد:« وقتی باد به من می خورد احساس زنده بودن می کنم» قهرمان داستان ما که گویی خورشید چشمانش را اذیت می کند به او دستور می دهد که برود! اما خورشید دستورش را تا غروب به اجرا نمی گذارد. «دو تا آجر سه گوش به جای چشم، یک شن کش اسباب بازی جای دهان...» ماه بالا می آید. آدم برفی که تا حالا ماه را ندیده است آن را با خورشید اشتباه می گیرد! اما به هر حال متوجه می شود که مقداری نور هم برای زندگی لازم است. او در این روزهای نخست خود را مرکز دنیا می پندارد او مثل بسیاری از انسان ها براین گمان است که محور عالم بوده و...تا اینکه راهنمای او یعنی سگ گله ( که نقش مرشد داستان قهرمانی آدمک برفی است) از راه می رسد و ناتوانی او را باز گو می کند.!
3- آدم برفی که از یک جا ایستادن خسته است تمایل زیادی به راه رفتن داردو دنبال کسی است که به او راه رفتن بیاموزد.« سگ به او گفت: «ناراحت نباش خورشید به تو یاد می دهد چطور فرارکنی همانطور که با آدم برفی سال های قبل رفتار کرد و همه رفتند..» حرفهای سگ برای آدم برفی بسیار سخت و غیر قابل درک اند. ما معمولا چیزهایی که برای مان خوشایند نیست را دیر تر باور می کنیم.همه ی ما دوست داریم منحصر به فرد باشیم و از اینکه کسی بگوید من هم یک موقع مثل تو بوده ام دلخور می شویم. هر کدام از ما منحصر به فردیم اما با این حال زندگی ما شباهت های زیادی به هم دارد! درک مرگ نخستین درکی است که آدم برفی را رنج می دهد همانگونه که بودای جوان وقتی توسط خدمتکارش از وجود مرگ آگاه شد « زندگی سراسر رنج است» را بر زبان آورد. در داستان بودا، قبل از تولدش پدر او توسط ک توسط پیشگویان از وضع پسرش اگاه شده بود تمام تلاش خود را کرد تا او متوجه رنج های هستی نشود..!
4- داستان آدم برفی با گفتگوی سگ و آدم برفی در مورد روز و شب و خورشید و ماه ادامه می یابد گویی داستان ما را آماده برخورد عناصر متضاد با یکدیگر می کند تا در حین این برخورد متوجه رنجی شویم که خود آن را حمل می کنیم. باری که همینک نیز بر دوشمان داریم اما آن را فراموش کرده ایم. آدم برفی که از سخنان سگ احساسی تلخ ( پوچ) داشت با خود می گفت:« من نمی دانم او چه می گوید اما احساس می کردم حرف هایش چندان خوشایند نیست.» روز بعد آدم برفی به وجود حقایق تازه ای در زندگی پی برد به همان چیزی که افلاطون می گفت بدون آن دنیا گورستانی بزرگ بود... عشق! دختر و پسری جوان از کنار او می گذشتند آنها بعد از کمی شوخی با آدم برفی و رقصیدن با او از آنجا رفتند. آدم ربفی از سگ پرسید: آنها که هستند و او پاسخ داد: دو دوست جوان و عاشق! و آدم برفی که معنای عشق را هنوز نمی دانست از سگ پرسید: آیا آنها از من و تو مهم ترند؟!؟ !
5- سگ در حین سخنانش در باره ی انسان ها و زندگی شان از روزهایی گفت که برایش بسیار لذت بخش بودند از این که:« در روزهای سرد ، هیچ چیز لذت بخش تر از خوابیدن کنار اجاق گرم اتاق نیست» آدم برفی پرسید:«اجاق گرم؟ آیا شبیه من است!؟» سگ توضیح داد که آدم برفی و اجاق مثل شب و روز هستند مثل خورشید و ماه! و کمترین شباهتی به هم دیگر ندارند و بعد به داخل اتاق اشاره کرد، جایی که اجاق با شعله های گرم و پرنورش اتاق را گرم و گرم تر می کرد.. آدم برفی با نگاهی کوتاه به اجاق احساس کرد در وجودش چیزی بهم خورده است انگار کسی داخل وجودش را گرم کرده بود و قلب آدم برفی را به لرزه در می آوردحس و حال عجیبی بود انگار می خواست بخندد شاید هم گریه کند... حسی که تا به حال تجربه نکرده بود، انگار ناگهان احساس شادی و رنج و اندوه توامان او را در بر گرفته بود!!
6- از آن لحظه به بعد سخنی میان سگ و آدم برفی رد و بدل نشد آخرین سخن همان جمله ی سگ بود: تو حتا یک دقیقه هم نمی توانی کنار اجاق روشن بایستی، آنجا سریعا نابود می شوی... و آدم برفی با خود گفته بود:« من الان هم احساس می کنم دارم نابود می شوم... زندگی چند روزه ی آدم برفی فرصت کوتاهی است تا او بتواند همه ی شادی ها ورنج ها را تجربه کند... غم اینکه نمی تواند به اطراف پای نهد مانند غم ماست وقتی نمی توانیم دوباره در گذشته مان قدم بگذاریم. روزها بدون اینکه نگاهش را از درون اتاق بردارد به سکوت گذشتطوری که سگ هم خسته شده بود. گاهی فریاد می کشید: بیش از این نمی توانم تحمل کنم وای که چقدر وقتی زبانه هایش را بیرون می کشد زیبا می شود... سگ دوست داشت زودتر هوا گرم شود. بهار نزدیک بود و او آدم برفی به این عجیبی ندیده بود... !
7- تا اینکه یک روز صبح سگ متوجه شد آدم برفی نیست... شاید اب شده بود اما نه اثری از شن کش اسباب بازی نبود... کنار اجاق دخترک آن روز شن کش اساب بازی را دید در حالی که اجاق خاموش شده بود و بهار از راه می رسید. دختر توجه چندانی به شن کش نکرد. به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد و با سرخوشی در حالی که باد به موهایش می خورد آواز خواند: بیا درخت بیدمشک نرم و روشن بیا چکاوک فاخته آواز بخوانیم فردا بهار اینجاست... وهیچ کس آدم برفی را بیاد نیاورد... هوا سرد است آخرین روزهای زمستان کتاب را بسته ام و توی دفترم می نویسم چرا این قدر رنج می کشیم چرا؟ به شعله ی خندان بخاری نگاه می کنم!