در این پست تمام انرژی ام را معطوف به ماهیت عشق از دیدگاه روان کاوی و روانکاوان نمودم . فقط امیدوارم توانسته باشم تا اندازه ای حق مطلب را بجا آورم .
حیوانیت زیاد ، انسان متمدن را مسخ می کند و مدنیت زیاد هم ، حیوان های بسیار به وجود می آورد .
این نقیض گوییِ معما گونه ، گویای همه ی بی ثباتی هایی است که زندگی عشقی پدید می آورد . عشق مانند طبیعت است ، از جنس طبیعت است . قدرتی است کامل و شامل . ولی برای آنکه انسان ها بتوانند از آن بهره مند گردند و بر آن پیروز شوند ، رام است . تو گویی اصلآ قدرتی ندارد .
اما یادمان باشد که پیروزی بر طبیعت گران تمام می شود . طبیعت تبیین و اصول نمی شناسد، تحمل و صبر و نرمش و اقدام عاقلانه آن را خرسند می سازد .
همانطور که دیوتیمای فرزانه به سقراط گفت : « عشق ( اروس ) شیطانی است بزرگ »
هرگز نمی توان از آن خلاص شد ، مگر آنکه از جان خود مایه گذاریم . عشق همه ی طبیعت وجود ما را در بر نمی گیرد ، ولی یکی از جنبه های اصلی آن است .
به همین جهت ، می توان گفت که نظریه ی جنسی روان پریشانه فروید بر اصل واقعی استوار است . اما این نظریه متضمن این خطاست که سعی دارد مفهوم عشق را ، که مفهوم ملموسی نیست ، در قالب تنگ و مه آلود ( مسائل جنسی ) بگنجاند . این امر ناشی از این است که فروید در این مورد نمونه ی بارز عصر حکومت مادی گرایی ( ماتریالیسم ) است ؛ ماتریالیسمی که سعی داشت تمام معماهای جهان را در بوته ی آزمایش بگذارد و بگشاید . خود فروید در سالهای پیری ، به عدم تعادل نظریه اش پی برد و به همین جهت در برابر عشق ، یا به اصطلاح خود او ( لیبیدو ) غریزه ی مرگ یا ویرانگری را قرار داد .
در آثار فروید که پس از مرگش انتشار یافت می خوانیم : « پس از تردیدهای زیاد و تفکر و تعمق بسیار به این نتیجه رسیدم که بیش از دو غریزه ی اصلی وجود ندارد ، یکی عشق و دیگری ویرانگری . هدف عشق ایجاد و حفظ پیوند و وحدت هر چه بیشتر ، یعنی وصل است . هدف ویرانگری ، به عکس ، در هم پاشیدن و متلاشی ساختن پیوندها و بنابراین فصل است . به همین علت آن را غریزه ی مرگ نامیدم »
یونگ هم عشق را بدین صورت تعریف می کند : « عشق حقیقی پنهان و ناخودآگاه است ، در حالی که ظواهر فریبنده در حیطه ی وجدان آگاه قرار دارد . »
و اما به اعتقاد ژَک لکان ، گفتن چیزی با معنا یا عقلانی درباره ی عشق غیرممکن است . در واقع لحظه ای که شخص شروع به سخن گفتن از عشق می کند ، به ورطه ی حماقت و بلاهت فرو می افتد . با در نظر گرفتن این مواضع ، این موضوع که لکان خود بخش اعظم سمینارش را دقیقآ به صحبت از عشق اختصاص داده است ، ممکن است تعجب برانگیز به نظر برسد . با وجود این ، لکان با این کار صرفآ آن چیزی را شرح داده است که فرد تحت روانکاوی ، در درمان روانکاوی انجام می دهد ، زیرا « تنها کاری که در کلام روانکاوانه انجام می شود سخن گفتن از عشق است »
عشق در درمان روانکاوی به صورت اثری از انتقال پدیدار می شود ، و این مسئله که چگونه یک موقعیت مصنوعی می تواند چنین تأثیری را ایجاد کند چیزی است که لکان در طول کار خود بسیار مجذوب آن بود . لکان معتقد بود این رابطه ی میان عشق و انتقال گواهی بر نقش اساسی صناعت در تمام عشق هاست .
لکان بر رابطه ی نزدیک عشق و پرخاشگری نیز بسیار تأکید می کند ؛ ( حضور شخص الزامآ دلالت بر حضور دیگری دارد . او این پدیده را که فروید ( دوسوگرایی ) می نامید ، یکی از بزرگترین کشفیات روانکاوی می داند .
لکان عشق را به عنوان پدیده ای کاملآ تصویری در نظر می گیرد . با وجود این عشق اثراتی نیز بر امر نمادین دارد ( یکی از این تأثیرات ایجاد صدمه ای تمام عیار به امر نمادین است ) .
عشق خودش ، شهوانی است و ساختاری اساسآ نارسیستی ( خودخواهانه ) دارد . زیرا « این منِ خود فرد عاشق است که او به آن عشق می ورزد . منِ خود فرد ، واقعیت را در سطح تصویری می سازد . »
عشق مستلزم یک رابطه ی دوسویه ی تصویری است ، زیرا « عشق ورزیدن ، اساسآ آرزویی برای مورد عشق واقع شدن است » پندار موهوم ، عشق را می سازد و آن چیزی است که عشق را از نظم سائق ها ( رانش ها ) جدا می کند ، نظمی که در آن هیچ رابطه ی دوسویه ای وجود ندارد و هر چه هست صرفآ فعالیت و کنش گری است .
عشق ، فانتزی ِ موهوم یکی شدن با معشوق است که غیاب هر نوع رابطه ی جنسی را جبران می کند ، این موضوع به طور خاص در مفهوم عشق غیر جنسی مشهود است .
عشق فریبنده است ؛ ( عشق همانند یک سراب آینه ای اساسآ فریب است ) ، زیرا مستلزم دادن چیزی است که شخص آن را ندارد( یعنی فالوس ) ، عشق ورزیدن « اهدای آن چیزی است که فرد ندارد » .
عشق نه به سمت آنچه ابژه عشق دارد ، بلکه به سوی چیزی که او فاقد آن است ، به سوی هیچ ِ فراسوی او جهت دهی شده است . ارزش عشق تا آنجاست که در مکان این فقدان قرار گرفته باشد .