این داستان یکی از تاثیرگذارترین داستان هایی بود که خوندم...گفتم واسه شما هم بنویسم..البته شاید شما هم خونده باشین در پایان دوست دارم نظر شما دوستان عزیز روهم بدونم...
می خواهم داستان کوهنوردی را بگویم که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود.او پس از سالها اماده سازی...ماجراجویی خودرا اغاز کرد ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می دانست...تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت ومرد هیچ چیز نمی دید...همه جا سیاه بود. اصلا دید نداشت وابر روی ماه و ستاره هارا پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا می رفت..چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه ها سیاهی رادر مقابل چشمانش می دید واحساس وحشتناک مکیده شدن او به وسیله ی قوه جاذبه اورا در خود می گرفت...
همچنان سقوط می کرد ودر ان لحظه ترس عظیم همه رویدادهای خوب وبد زندگی به یادش امد...
اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به اونزدیک است.ناگهان احساس کرد که طناب دور کمرش محکم شد. بدنش میان زمین واسمان معلق بود وطناب اورا نگه داشته بود.و در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز ان که فریاد بکشد:((خدایا کمکم کن!))
ناگهان صدای پرطنینی که از اسمان شنیده می شد جواب داد:((ازمن چه می خواهی؟؟))
- ای خدا نجاتم بده !
- واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم ؟
- البته که باور دارم .
- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن .
یک لحظه سکوت...
ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد !
گروه نجات می گویند روز بعد یک کوهنورد یخ زده را که مرده بود پیدا کردند .بدنش از یک طناب اویزان بود وبا دست هایش محکم طناب را گرفته بود واو فقط یک متر از زمین فاصله داشت...!!!