فروید دین یهودی والدین خویش ( اما نه هویت یهودی خود ) را کنار گذاشت و خود را یک بی دین می شمرد . او اگر چه اشکال یکتاپرستانه ی مذهب را همچون نشانه ای از مراحل پیشرفت تمدن می نگریست ، اما با وجود این معتقد بود همه ی مذاهب موانعی بر سر راه پیشرفت فرهنگی اند و به این جهت باید به نفع علم کنار گذاشته شوند . چون دین و مذهب را دشمن علم می دانست . فروید بر این عقیده بود که همه ی مذاهب تلاشی هستند برای محافظت از فرد در برابر رنج به وسیله ی ایجاد « روکش یا ماسکی هذیانی بر واقعیت » و از این رو نتیجه می گرفت که آن ها را ( باید در زمره ی توهمات جمعی نوع بشر طبقه بندی کرد ) .
فروید ایده ی خدا را به منزله ی بیان یک آرزوی کودکانه برای داشتن پدری محافظ می نگریست . و مذهب را به عنوان « یک روان نژندی وسواس همگانی » توصیف می کرد .
لکان نیز با رها ساختن مذهب کاتولیک والدین خویش ، خود را یک بی دین می شمرد ( با وجود این برادرش بیشتر عمرخود را در کسوت یک راهب بندیکتی گذراند ) . او هم مانند فروید مذهب را در تقابل با علم قرار می دهد و روانکاوی را همردیف علم قرار می دهد . لکان با متمایز کردن مذهب از جادو ، علم و روانکاوی بر اساس روابط متفاوت شان با حقیقت به مثابه ی علت ، مذهب را به منزله ی خودداری از پذیرش حقیقت به مثابه ی علت سوژه معرفی می کند و معتقد است عملکرد مناسک مربوط به قربانی ، گول زدن خداوند برای برانگیختن میل اوست . لکان اظهار می دارد فرمول درست برای الحاد این نیست که خدا مرده است ، بلکه این است که خدا ناخودآگاه است . او همچنین گفته ی فروید درباره ی شباهت های روان نژندی وسواس را بار دیگر تکرار می کند .
ورای این اظهارات درباره ی مفهوم مذهب ،گفتمان لکان سرشار از استعارات اخذ شده از الهیات مسیحی است . روشن ترین نمونه در این مورد بی تردید اصطلاح نام پدر است که لکان آن را برای اشاره به دال بنیادینی برگزیده است که ترد آن به روان پریشی می انجامد . با این همه ، این وام گیری ها ورای مثالی صرف است . به همین نحو در آثار لکان تغییرات ساخته و پرداخته شده به وسیله ی امر نمادین به جای آنکه با استفاده از اصطلاحات نظریه ی تکامل شرح داده شوند ، در اصطلاحاتی آفرینش باورانه توصیف می شوند ؛ اگر چه لکان به گونه ای متناقض نما معتقد است این آفرینش باوری در واقع تنها چشم اندازی است که « به فرد اجازه می دهد نظری اجمالی به امکان محو ریشه ای خدا بیاندازد .