گارسیا ماکز (نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات)
آری من از یک شکست می آیم بگذارید همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند...!!!
شکست نه برای پنهان کردن است نه بهانه ی پنهان شدن!!!
می گویند از صبح بنویس ازآفتاب ومن چگونه از خورشید بنویسم وقتی تمام وقت ،
باران پنجره ی چشمانم را شسته است !!
همه دلشان نقش های مثبت می خواهد و آدم های خوشحال، اما من گمان می کنم این خیلی خوب است که نمی توانم ادای آدم های خوشبخت را در بیاورم. بی ستاره ام و زرد با طعم معطر پاییز که حضورش تنها معجزه ی لحظه های تنهایی من است .
قیمت وفا شاید گران تر از آن بود که بهانه ی دوست داشتنی زندگیم
از عهده ی داشتنش بر آید ...
سقف اعتماد تعمیری ست و مدام چکه می کند.
آغوش ترانه ها همچنان از عطر تن او که باید پر باشد خالیست و من نمی توانم باورش کنم.
نه رفتنش ونه ماندنش را !!!
مهم نیست من تمام سرزنش ها را می پذیرم. به بهانه ی تولد حقایق غم انگیزی که درد را به درد می آورد وآتش را میسوزاند!
این دل دیوانه همیشه یک پادشاه مغرور حقیقی داشته است اما غم سنگینی است اگر دعوا سرنخواستن دلی باشد و .....
همیشه حق با برنده ها نیست می شود در عین بازنده بودن سر بلند بود و او را از کوچه پس کوچه های دنیا گدایی کرد.
سکوت می کنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی بر باد رفته ام آبرومندانه باشد...
گارسیا ماکز (نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات)
به پسرم اینگونه درس بدهید:
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند. اما به پسرم بیاموزید که به ازاء هر شیاد، انسانهای درست و صدیق وجود دارند.
به او بگویید به ازاء هر سیاستمدار خودخواه، رهبر با حمیتی هم وجود دارد
به او بیاموزید که به ازاء هر دشمن، دوستی هست
می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید، اگر با کار و زحمت خودش، یک دلار کاسبی کند بهتر از این است که جایی روی زمین پنچ دلار پیدا کند
به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد
او را از غبطه خوردن برحذر دارید
به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید
اگر می توانید، به او نقش مهم کتاب در زندگی را آموزش دهید
به او بگویید تعمق کند
به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه،به زنبورهایی که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد
به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشها، گردن کش باش
به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر همه در جهت خلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.
ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید
اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند
به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند. اما قیمت گذاری برای دل بی معناست
به او بگویید تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک ناز پروده نسازید
بگذارید که شجاع باشد
به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید. پسرم کودک کم سال بسیار خوبیست.
بر گرفته از وبلاگ قلم و اندیشه
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت نگاهمان بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خودمان در آن لحظه چه ذهنیتی داریم.
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست تا برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت؛ شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر.
وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها، ببینید، همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های بدشکل و ارزان قیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد:
در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوان های دیگران هم بود.
زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد.
پس، از حالا نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو برده ای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همی جویند
تو سنگ دل به لطافت دلی نمی جویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کرده ای که نیکویی
تو بد مگوی وگر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک می گویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره می پویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
دراز نای شب از دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی
روزگار باید یادش باشد که در سخت ترین شرایط با من بی رحمانه ترین بازی ممکن را کرد...
ما چو عهدی با کسی بستیم پیمان نشکنیم چون همه زهر است،گر خوردیم ساغر نشکنیم
پیش ما قند، فند است و شکر،شکر است داب مااین است،قنداگربسیارشدنرخ شکررانشکنیم
ما درخت افکن نه ایم،آنها گروهی دیگرند با وجود صد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم
وحشی بافقی
موج اگه می دونست ساحل هیچ وقت دستشو نمیگیره هرگز برای رسیدن نفس نفس نمیزد