فرقی نمی کند
گودال آب کوچکی باشی
یا
دریای بیکران
زلال که باشی
آسمان در توست
از بچه گی یادمه موقعه هایی که دسته میومد تو خیابونا میرفتم دنبال بابام راه میوفتادم و میرفتم تو صف زنجیر زن ها تا منم با زنجیر زدنم به امام حسین بگم دوست دارم...همیشه توی اینکه زنجیرم بزرگ باشه گریه میکردم تا بهم یک زنجیر بزرگ بدن بهم...هیچ وقت یادم نمیره سر اینکه تو هیئت من چایی رو ببرم 1 ساعت قبل اونجا می رفتم تا بگم من می خوام امشب نوکری کنم...بچه که بودم توو دسته مسجد نزدیک خونمون همیشه از این گهواره ها میبردن...یادمه با چادر سیاهم که همش کشیده میشد روی زمین هر چور بود گهواره رو نگه می داشتم...همه اینکارو رو عشق آقامون میکردم...کاش میشد بازم بتونم گهواره نگه دارم یا برم تو صف زنجیر زنها و زنجیر رو محکم بزنم روشونه هام..شونه هایی که حالا بزرگ شدن و با هر ضربه...آخ خدا...تمام سال رو به عشق این چند روز زنده ام...به خدا اگه محرم نبود منم نبودم...این محرمه و ایام فاطمیه است که منو نگه داشته...تمام سال بغضم رو جمع میکنم برای روزی که زاربزنم ...لعنت بفرستم برای کسی که آقامونو...از محرم هر سال تا محرم سال بعد زیارت عاشورا میخونم تا بگم آقا جون نوکرتم...ولی من هیچ کاری برای امام حسینم نکردم...کاش میتونستم انقدر نوکریتونو بکنم تا یک نیم نگاهیهم به من کنین...7روز مانده تا محرم...از همتون التماس دعا دارم...واقعا محتاج دعاتونم...تو روضه امام حسین اگه از گوشه چشمتون قطره ایاشک ریخت اون موقع یادی از ما کنین...ایشاالله... امام حسین حاجت همتون رو بده...خدایا به خاطر عشقشون به امام حسین جاجت های همشون رو بده...تمامه لحظه لحظه هارو میشمورم تا که یک روزی سر رو ضریحت بذارم.*یاعلی*
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .ادامه مطلب...راباهم میخوانیم!
روزی که خداوند انسان را خلق می کرد ملائکه نظاره می کردند و در پی تفاوت ها
بودند. کسی پرسید:
خداوندا : این گلوله آتشین چیست که در سینه اش مدام می تپد.
فرمود: دل است .
گفتند : به چه کار آید؟
فرمود: بر آن که لحظه ای بلرزد و عاشق شود.
یکی از ملائکه گفت: انسان که عاشق می شود چه کند؟
گفت: انسان همیشه عجول است و بی هیچ صبرو بردباری بیان می کند.
گفت: خدایا آیا وسیله ای برای ابراز عشق در وجودش نهاده ای؟
خداوند لحظه ای درنگ کرد...
سپس فرمود: عشق را به هرکدام از اعضا که توانایی تحمل آن را داشته باشد
می سپارم...
عشق را بر دست ها نهاد، اما لرزیدند....
به پاها سپرد....اما نپذیرفتند...
به زبان گفت تو عشق را بیان کن... بی شک تو می توانی....!
اما زبان قاصر بود از بیان عشق و چندین روز به لکنت افتاد...
گفت بار خدایا تو تنها به من آموخته ای کارهای کوچک را بیان کنم....
بیان عشق را به من نیاموخته ای، گمان کنم چشمها بتوانند....
چرا که پاکند و ساده ...
و خداوند تصمیم گرفت عشق را به چشم ها بسپارد .... سپس خطاب به
فرشتگان فرمود...
به چشم های انسان بیانی عطا می کنم که ناخواسته فریاد بزند دوستت دارم
و چقدر چشمان ما توانا هستند در بیان این جمله و چه کودکانه همه چیز را
می گویند....
برای دوست داشتن کسی لازم نیست به زبان بیاوری که او را دوست داری
لازم نیست بگویی که برایش می میری و یا فریاد بر آوری که بی او نمی توانی ..
گاهی یک نگاه کافیست تا او بداند به اندازه ذره ای برایش مهم هستی
به اندازه ذره ای دلواپس او هستی...
و از دوریش تنها به اندازه لحظه ای دلتنگ می شوی...
یک نگاه کافیست تا او حس کند غروب ها که دلتنگ می شوی از میان صد ها
قطره اشکت تنها آخرین قطره را برای دوری او گریسته ای...
تنها یک نگاه...!!
آه
آه ای غریبه.... من تنها محتاج یک نیم نگاه تو ام ....
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت
سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو
مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو
برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام
که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی
از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه…
واقعا زیباست؟
این ساخت کدام مهندس است؟
کدام طراح، چنین زیبا طرح انداخته؟
با همین یک دانه بادام هم می توان به عرش رسید.
گفت: رفتیم مکّه، خونه ی خدا.
گفتم: دیدار یار قبول!
گفت: جو گرفتمون روی دیوار خونه ش نوشتیم:«آمدیم، نبودید.»
گفتم: پس معلومه روی دیوار رو نخوندین و اون رو نوشتین.
گفت: مگه چی نوشته بود؟
گفتم: « من هستم، شما هنوز نیامده اید!»