میلاد حضرت زهراء سلام لله علیها مبارک باد.
به مناسبت روز مامانسیّد مرتضی مرتضوی«سیّد»- حرف دل
مگذار فرصتهای طلایی عمرت هدر رودا سمان وزمین چشم بتو دوخته اندو قامت رسا ی تو را نظاره می کنند توهرلحظه درتولدی دوباره ای هر لحظه از حیاتت را جشن بگیرتو. ا نی نیستی که لحظه ی قبل بودی تو هر لحظه تازه تر از قبلی تا زمانی که می اندیشی تا زمانی که از حرکت وتلاش باز نا یستا ده ای تا زمانی که هنوز باور داری که می توا نی واز سکون بیزاری حتی وقتی که الف قا مت تو دال شود کلید طلایی حیات در دستان توا نای توست از ان بهترین بهره را ببر وبدیگران بهره برسان
معلم . به شاگرد گفت .از هر چیزی میتوانی در سی بیامو زی شاگرد گفت صندلی معلم . تحمل کردن شاگرد . در معلم . به جا باز وبسته شدن
حفا ظت از اسیب ها ی طبیعی غیر طبیعی شاگرد کفت لامب معلم .برطرف نمودن ظلمت . شاگرد به فکر فرو رفت من اینرا نفهمیدم .بسیاری از
اوقات لامب خا مو ش است.معلم گفت بلی در برابر بالاتر از خو د ادعای فضل نمی کند.شاگرد . گفت کفش . معلم راه رفتن نایستا دن خسته
نشدن برای رسیدن شاگرد نگاهی به اطراف کرد و.گفت. شانه معلم .برای هموار کردن نا بسامانیها شاگرد .مداد تراش برا ی دور کردن ودور ریختن
چیز هایی که مانع شکو فایی مداد استدر همین وقت زنگ خوردشاگرد گفت زنگ معلم . بایان و قت کلاس اثر .شیدای اصفهانی
شب چله زمستان
شام یلدا شوهری با صد تعب رفت منزل و پنج بعد از نصف شب
دربزد دق دق زنش بیدار شد از غضب مثل سگان هار شد
پشت در آمد به غرغر گفت کیست شوی گفتا باز کن مشدی زکیست
گفت تا این وقت شب بودی کجا هر کجا بودی برو ای بیحیا
مثل تو هرگز نخواهم شوهری هرزه گرد و خودسر و خیره سری
هستم از دست تو در رنج و ملال می کنم شب تا سحر سیصد خیال
تو روی هرشب به بزم و عیش و نوش دل مرا چون سیر و سرکه پر ز جوش
گاه گویم رفته در زیر اتول یا که دعوا کرده با مشدی ابول
گاه گویم کرده دعوا با پلیس در کمیسر گشته مهمان بر رئیس
شوی گفتا در برویم باز کن بعد با من در دل آغاز کن
من دو ساعت زیر باران گشته تر تا بکی غر غر کنی از پشت در
در چو وا شد شو زبیم انتقام سرفرود آورد و گفتا السلام
زن بگفتا السلام و زهرمار آمدی این وقت شب منزل چه کار
می ندانستی شب یلدا بود اولین شب از شب سرما بود
امشب است آن شب که مرد خانه دار روی کرسی را کند پر از انار
امشب است آن شب که در هر انجمن هندوانه می خورند از مرد وزن
شربت و آجیر و آچار تو کو پسته ترش و نمکدار تو کو
هندوانه کو چه شد نارنگیت حال حق دارم زنم اردنگیت
هر که امشب را کند چون مقبلش لک زند در فصل تابستان دلش
شوی گفت اینگونه دل را پرمکن اینقدر نق نق مزن غرغر مکن
شام یلدا حکم پیغمبر(ص) نبود از نماز و روزه واجبتر نبود
گر نماز و روزه هم گردد قضا می توان آری قضایش را بجا
همة هستی من آیة تاریکیست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلة رخوتناک دو همآغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید
«صبح بخیر»
زندگی شاید آن لحظة مسدودیست
که نگاه من در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که باندازة یک تنهاییست
دل من
که باندازة یک عشقست
به بهانههای سادة خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچة خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که باندازة یک پنجره میخوانند
آه . . .
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلة متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را
دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
کوچهای هست که قلب من آنرا
از محلههای کودکیم دزدیدهست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه برمیگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید
نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد، آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد
بعد ازتو از کدام دریچه
اسمان را به تماشا بنشینم
وبا کدام واژه عشق را معنا کنم
بی تو
همه ی فصلها خاکستری
وهمه ی ستاره ها خاموشند
کیفر شکستن دل من چند جاده غربت
وچند اسمان تنهایی است
باور کن
من هنوز هم
به قداست چشمان تو ایمان دارم مادر...
ای مادر تو مانند ستاره مقدس در اسمان ابدیت ثابت ودرخشان خواهی ماند...
گاهی بهتراست به هنگام تنهایی فقط سکوت کرد...
ونظاره گر ماه اسمان شد...
اری فقط من تنها نیستم...
باید با ماه اسمان هم صحبت شد...
اوبهترازما می داند تنهایی یعنی چه...!!
شب بی تو...
شب بی من...
شب دل مرده های تنها بود...
شب رفتن... شب مردن..
شب دل کندن من از ما بود.....
به دادم برس به دادم برس تو ای قلب سوگوار من...
سهم من جز شکستن من
توهجوم شب زمین نیست
باپرو بال خاکیه من
شوق پرواز اخری نیست...
بی تو باید دوباره گم شد
بی تو باید دوباره برگشت به شب بی پناهی.....