چشاتو وا نکن اینجا ، هیچ چی دیدن نداره
صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره
توی آسمونی که کرکسا پرواز میکنن
دیگه هیچ شاپرکی ، حس ِ پریدن نداره
دستای نجیب ِ باغچه ، خیلی وقته خالیه
از تو گلدون ، گلای کاغذی چیدن نداره
بذا باد بیاد ، تموم ِ دنیا زیر و رو بشه
قلبای آهنی که ، دیگه تپیدن نداره
خیلی وقته ، قصه ی اسب ِ سفید ، کهنه شده
وقتی که آخر ِ جادهها رسیدن نداره
نقض ِ قانون ِ آدمبزرگا جـُرمه ، عزیزم
چشاتو وا نکن ، اینجا هیچ چی دیدن نداره
الا ای دختر چون غنچه شاداب
الا ای دختر زیبا و جذاب
تو ای دوشیزهی دانا و با هوش
ز من این یک نصیحت را بکن گوش
مکن ای نازنین هرگز تو شوهر
که باشد شوهر از ابلیس بدتر
وفا در جنس نر هرگز نباشد
در او از مهر اثر هرگز نباشد
بود کارش فریب و حقه بازیادامه مطلب...
آمدم بگویم گه وجودش روح خانه است
دیدم جلوی تلوزیون خوابش برده .
آمدم بگویم که دوستش دارم
داشت جدول حل می کرد
آمدم بگویم که وقتی نیست یا حتی وقتی هست
دلم برایش تنگ می شود
پای تلفن بود
آمدم بگویم یک دنیا حرف دارم که براش بزنم
چرت میزد ....
آمدم بگویم دارم میروم و شاید هرگز برنگردم
سرش توی حساب و کتاب خودش بود .
من هم نگفتم و رفتم....
گونه
برجسته: برجسـتـگی گـونه نشـانگر قـدرت، انـرژی و اعـتماد بنفس است. کسانی که دارای گـونه بـرـسته می باشند تمایل بیشتری برای پذیرفتن اشتباهات دیگران دارند.
گود: علاوه بر جذابیت و زیبایی دلیلی بر خوش مشربی و سازگاری فرد می باشد.
در این پست تمام انرژی ام را معطوف به ماهیت عشق از دیدگاه روان کاوی و روانکاوان نمودم . فقط امیدوارم توانسته باشم تا اندازه ای حق مطلب را بجا آورم .
حیوانیت زیاد ، انسان متمدن را مسخ می کند و مدنیت زیاد هم ، حیوان های بسیار به وجود می آورد .
این نقیض گوییِ معما گونه ، گویای همه ی بی ثباتی هایی است که زندگی عشقی پدید می آورد . عشق مانند طبیعت است ، از جنس طبیعت است . قدرتی است کامل و شامل . ولی برای آنکه انسان ها بتوانند از آن بهره مند گردند و بر آن پیروز شوند ، رام است . تو گویی اصلآ قدرتی ندارد .
اما یادمان باشد که پیروزی بر طبیعت گران تمام می شود . طبیعت تبیین و اصول نمی شناسد، تحمل و صبر و نرمش و اقدام عاقلانه آن را خرسند می سازد .
همانطور که دیوتیمای فرزانه به سقراط گفت : « عشق ( اروس ) شیطانی است بزرگ »
هرگز نمی توان از آن خلاص شد ، مگر آنکه از جان خود مایه گذاریم . عشق همه ی طبیعت وجود ما را در بر نمی گیرد ، ولی یکی از جنبه های اصلی آن است .
به همین جهت ، می توان گفت که نظریه ی جنسی روان پریشانه فروید بر اصل واقعی استوار است . اما این نظریه متضمن این خطاست که سعی دارد مفهوم عشق را ، که مفهوم ملموسی نیست ، در قالب تنگ و مه آلود ( مسائل جنسی ) بگنجاند . این امر ناشی از این است که فروید در این مورد نمونه ی بارز عصر حکومت مادی گرایی ( ماتریالیسم ) است ؛ ماتریالیسمی که سعی داشت تمام معماهای جهان را در بوته ی آزمایش بگذارد و بگشاید . خود فروید در سالهای پیری ، به عدم تعادل نظریه اش پی برد و به همین جهت در برابر عشق ، یا به اصطلاح خود او ( لیبیدو ) غریزه ی مرگ یا ویرانگری را قرار داد .
در آثار فروید که پس از مرگش انتشار یافت می خوانیم : « پس از تردیدهای زیاد و تفکر و تعمق بسیار به این نتیجه رسیدم که بیش از دو غریزه ی اصلی وجود ندارد ، یکی عشق و دیگری ویرانگری . هدف عشق ایجاد و حفظ پیوند و وحدت هر چه بیشتر ، یعنی وصل است . هدف ویرانگری ، به عکس ، در هم پاشیدن و متلاشی ساختن پیوندها و بنابراین فصل است . به همین علت آن را غریزه ی مرگ نامیدم »
یونگ هم عشق را بدین صورت تعریف می کند : « عشق حقیقی پنهان و ناخودآگاه است ، در حالی که ظواهر فریبنده در حیطه ی وجدان آگاه قرار دارد . »
و اما به اعتقاد ژَک لکان ، گفتن چیزی با معنا یا عقلانی درباره ی عشق غیرممکن است . در واقع لحظه ای که شخص شروع به سخن گفتن از عشق می کند ، به ورطه ی حماقت و بلاهت فرو می افتد . با در نظر گرفتن این مواضع ، این موضوع که لکان خود بخش اعظم سمینارش را دقیقآ به صحبت از عشق اختصاص داده است ، ممکن است تعجب برانگیز به نظر برسد . با وجود این ، لکان با این کار صرفآ آن چیزی را شرح داده است که فرد تحت روانکاوی ، در درمان روانکاوی انجام می دهد ، زیرا « تنها کاری که در کلام روانکاوانه انجام می شود سخن گفتن از عشق است »
عشق در درمان روانکاوی به صورت اثری از انتقال پدیدار می شود ، و این مسئله که چگونه یک موقعیت مصنوعی می تواند چنین تأثیری را ایجاد کند چیزی است که لکان در طول کار خود بسیار مجذوب آن بود . لکان معتقد بود این رابطه ی میان عشق و انتقال گواهی بر نقش اساسی صناعت در تمام عشق هاست .
لکان بر رابطه ی نزدیک عشق و پرخاشگری نیز بسیار تأکید می کند ؛ ( حضور شخص الزامآ دلالت بر حضور دیگری دارد . او این پدیده را که فروید ( دوسوگرایی ) می نامید ، یکی از بزرگترین کشفیات روانکاوی می داند .
لکان عشق را به عنوان پدیده ای کاملآ تصویری در نظر می گیرد . با وجود این عشق اثراتی نیز بر امر نمادین دارد ( یکی از این تأثیرات ایجاد صدمه ای تمام عیار به امر نمادین است ) .
عشق خودش ، شهوانی است و ساختاری اساسآ نارسیستی ( خودخواهانه ) دارد . زیرا « این منِ خود فرد عاشق است که او به آن عشق می ورزد . منِ خود فرد ، واقعیت را در سطح تصویری می سازد . »
عشق مستلزم یک رابطه ی دوسویه ی تصویری است ، زیرا « عشق ورزیدن ، اساسآ آرزویی برای مورد عشق واقع شدن است » پندار موهوم ، عشق را می سازد و آن چیزی است که عشق را از نظم سائق ها ( رانش ها ) جدا می کند ، نظمی که در آن هیچ رابطه ی دوسویه ای وجود ندارد و هر چه هست صرفآ فعالیت و کنش گری است .
عشق ، فانتزی ِ موهوم یکی شدن با معشوق است که غیاب هر نوع رابطه ی جنسی را جبران می کند ، این موضوع به طور خاص در مفهوم عشق غیر جنسی مشهود است .
عشق فریبنده است ؛ ( عشق همانند یک سراب آینه ای اساسآ فریب است ) ، زیرا مستلزم دادن چیزی است که شخص آن را ندارد( یعنی فالوس ) ، عشق ورزیدن « اهدای آن چیزی است که فرد ندارد » .
عشق نه به سمت آنچه ابژه عشق دارد ، بلکه به سوی چیزی که او فاقد آن است ، به سوی هیچ ِ فراسوی او جهت دهی شده است . ارزش عشق تا آنجاست که در مکان این فقدان قرار گرفته باشد .
??? ... آبى آرام... ???
تـو بـراى عـطـشـم، بـارش بارانستى
بـه تـن مـرده من، روح و دل و جانستى
آه، اى آبـى آرام! دلـم سـوخـتـه است
زخـم دل را تـو فـقط چاره و درمانستى
مـن غـریـب آمده ام، مثل شما، اى مولا!
تـو انـیـس دل غـمـگـیـن غریبانستى
بـاز آهـوى دلـم زار و اسـیر غمهاست
ضـامـنـم بـاش کـه تو حامى انسانستى
تو به گرداب غم و دلهره و ترس و عذاب
مـنـجـى و مـأمـن دلـهاى پریشانستى
سـاکـنـان حـرمت غرق سعادت هستند
بـرکـت و روشـنـى اهـل خراسانستى
دل اسـیـر غـم و دارم ز تـو امید نجات
اى کـه تـو ضـامـن آهـوى بـیابانستى
فاطمه ناظرى
بنگاه دنیا
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد ورفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
میدونی وقتی گریه میکنی چرا چشاتو میبندی ؟
وقتی میخوای از ته دل بخندی
وقتی میخوای کسی رو که دوسش داری ببوسی یا وقتی میخوای تو رویا
بری چرا چشاتو میبندی ؟
چون قشنگ ترین چیزا تو این دنیا دیدنی نیستن
کی اشکاتو پاک میکنه ، شبا که غصه داری
دست رو موهات کی میکشه ، وقتی منو نداری
شونه ی کی مرهم هق هقت میشه دوباره
از کی بهونه میگیری ، شبای بی ستاره
برگ ریزون های پاییز ، کی چشم به رات نشسته
از جلو پات جمع می کنه ، برگ های زرد و خسته
کی منتظر می مونه ، حتی شبای یلدا
تا خنده رو لبات بیاد ، شب برسه به فردا
کی از سرود بارون ، قصه برات می سازه
از عاشقی می خونه ، وقتی که راه درازه
کی از ستاره بارون ، چشماشو هم میذاره
نکنه ستاره ای بیاد ، یاد تو رو نیاره
کی اشکاتو پاک می کنه.........